کاغذ دیواری

دانلود با رزولوشن 768×1024

دانلود با رزولوشن 800×1280

سلاخ خانه شماره 5

" بیلی به ساعت روی اجاق گاز نگاه کرد. تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود. وارد سالن شد، گردن بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد. تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چندپاره شد. بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ دوم جهانی بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان پس پسکی از زمین بلند می شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده ی آلمانی پس پسکی پرواز می کردند و ترکش خمپاره ها و گلوله ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها می مکیدند. با بمب افکن های سرنگون شده آمریکایی نیز همین معامله را کردند و این هواپیماها پس پسکی از زمین بلند شدند و به گروه خود پیوستند.
گروه هوایماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله های آتش می سوخت پرواز می کردند. بمب افکنها دریچه های مخزن بمب هایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله های آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانه ای مکیدند و ظرفهای استوانه ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند. آلمانیهای پایین نیز دارای دستگاههای معجزه آسایی بودند که از لوله های فولادی دراز ساخته شده بود. با استفاده از این دستگاهها تعداد دیگری از ترکش خمپاره ها را از بدنه ی هواپیما و تن خدمه آنها مکیدند. با وجود این هنوز هم عده ای از آمریکایی ها زخمی بودند و وضع بعضی از هواپیماها بسیار بد بود. اما در آسمان فرانسه بار دیگر سروکله جنگنده های آلمانی پیدا شد و همه چیز و همه کس به حال اول خود بازگشت.
وقتی هواپیماها به پایگاه هود بازگشت، استوانه های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه ها را در کارخانه هایی که شبانه روز کار می کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آن را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک اینکه بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عده ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند.
افرار نیروی هوایی آمریکا یونیفرمهایشان را پس دادندو دانش آموزان دبیرستانی شدند. و هیتلر کودک شیرخواره ای شد. بیلی پیل گریم پیش خود چنین تصور می کرد. این قسمت در فیلم نبود. بیلی بر اساس قرائن آینده را پیش بینی میکرد. همه دوباره بچه می شدند، همه انسانها بدون استثنا از جنبه زیست شناسی با هم دست به یکی می کردندو دو انسان کامل به نامهای آدم و حوا را به وجود می آوردند. بیلی پیش خود چنین خیال میکرد."


کتاب سلاخ خانه ی شماره پنج کتاب معرکه ایه! یک جورایی گزارش مالیخولیایی خاطره ای از جنگ جهانی اشلاختف فنفدومه از زبان آقای نویسنده: کورت ونه گات جونیور. جریان از این قراره که آمریکا درجهت تقویت متفقین برای کندن شر آلمانهای نازی نیرو میفرسته که از قضا کورت خودمان هم جزو گروه ارسالی ها رقم میخوره. آن هم چه گروهی: یک مشت آمریکایی درب و داغان که تنها رسانه ها برای خالی کردن ته دل آلمانها گنده شان کرده بودند. همان عملیات اولی نه دومی همه زمینگیر میشوند و اسیر ارتش هیتلر. بخوام یه کم دیگه تعریف کنم میبرندشان به یک شهر کوچک،درسدن، برای کار اجباری که از قضا با بمباران متفقین بعد از آن معروف هم میشود. اسیرها آزاد میشوند و برمیگردند آمریکا ولی دیگر هیچ وقت آدم قبلی نبودند. بلی، رسم روزگار چنین است.

تیکه ی تماشای مستند از تلویزیون به صورت وارونه که از کتاب انتخاب کردم نمونه ایست از ذهن شیزوفرنیک سرباز از جنگ برگشته.

- واقعه ی درسدن در سال 1945 با بمب های آتشزای ناپالم باعث مرگ 135000 نفر میشود.
- در مقام مقایسه با هیروشیما که 71379 نفر کشته داد میتواند پیامی برای منادیان خلع سلاح اتمی باشد.
- رمان سلاخ خانه شماره پنج در سال 1969 براساس تجربیات شخصی نویسنده نوشته شده است.
- کتاب با ترجمه ی انصافا عالی علی اصغر بهرامی توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده.

خمار صدشبه

خمار صد شبه 

*خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست

پ.ن۱: چند هفته است دلم هوای ایوان های رواق دارالحفاظ حرم امام رضا(ع) رو کرده. اگر گرین کارت طلبیدنش مهیا بشه به یک ساعتش هم قانع ام.

پ.ن۲: به این نتیجه رسیدم که اراده ی خدا از جنس فاصله های خواستن ها تا توانستن های ما نیست. بگوید بشود "درجا" می شود. حتی به میان پرده ی "زندگی شیرین می شود...!" هم نیاز ندارد. چقدر خوبه آدم٬ همچین خدایی داره..