برای دهه شصتی‌ها

اگر یک دهه‎ی شصتی هستید. اگر هوس نشستن پای یک تئاتر منودرام و جمع و جور در حد مینی‌مال به سرتان زده. اگر ده پانزده هزار تومان را برای یک خرج فرهنگی  هزینه‌ای وحشتناک نمی‌دانید. اگر با فیلمهایی در سبک "دختری با کفشهای کتانی" آب‌تان در یک جوی می‌رود. اگر دلتان کمی‌ تا قسمتی برای نوستالژی غنج می‌زند. نمایش «متولد 1361» را برای یک بعد از ظهر برفی پیشنهاد می‌کنم.

پیام دهکردی از روی نمایشنامه نغمه ثمینی نمایش تروتمیزی را روی صحنه‌ی تماشاخانه‌ی ایرانشهر برده که ظرفیت دیده‌شدن را دارد. نمایش در هفت اپیزود اجرا می‌شود. آيه كيانپور، ستاره پسياني، خاطره حاتمي، پگاه آهنگراني، مينا ساداتي، سارا بهرامي و نازگل نادريان هر کدام در اپیزودی جداگانه یک مرحله از زندگی دختری متولد 1361 به نام نوا را بازی می‌کنند که در هوایی مشترک با هم‌نسلانش نفس کشیده‌ ولی زندگی‌اش کمی بیشتر بالا و پایین داشته.

«متولد 1361»، روایت نسلی است که در میان آتش و خون جنگ به دنیا آمد و تاریخ پر تلاطمی را در سال 88 از پیش روی گذراند و هم اکنون برای فردای خود با پرسش های متعددی روبه روست. انتخاب دوره‌های تاریخی 61، 67، 76، 84 و 88 با نوسان‌های اجتماعی-سیاسی زمان خودش جدای تیزهوشی نمایشنامه‌نویس، تاثیر و اهمیت اتفاقات پیرامون ما را بر زندگی افراد یک جامعه نشان می‌دهد.
در مورد بازی‌ها از آن جهت که زلف نمایش شدیدا با زلف بازیگران گره خورده، تحویل گرفتن نقش از نفر قبلی و نگه داشتن حس شخصیت به تنهایی و تحویل دادن به نفر بعد بسیار مهم است. خصوصا با آن حجم مونولوگی که از بر گفتنش کاری‌ست جانفرسا. طبیعتا بازی‌ها به یک اندازه به دل نمی‌نشیند ولی در کل بازیگران خوب از پس نقش‌ برآمده‌اند.
در شش اپیزود اول قصه روندی خطی و قابل فهم دارد. در اپیزود هفتم از آن جهت که قرار است نتیجه‌گیری شود فضا عوض می‌شود. همه بازیگران روی سن حاضر می‌شوند. قرار است برای حافظه کوتاه مدت تماشاگر آن چه رخ داده یادآوری شود. صدای پیغامگیر تلفن می‌آید. یک شخصیت مثل دانای کل اضافه می‌شود. ولی دقیقا معلوم نمی‎شود به چه می‌انجامد و چه بر سر کاراکتر می‌آید. این خرده لنگ زدن  از کجا می‌تواند باشد؟ شاید بشود به آقای کارگردان گیر داد که چرا آنطور که باید منتقل نکرده. یا اشکال را از نویسنده‌  دانست که خواسته پایان نمایش را توام با ابهام دربیاورد. یا  نریتور نمایش که سرمای زمستان به حنجره‌اش صدمه‌زده و چیزی را از قلم انداخته. بنده خدا بازیگر که فقط از این ور قل میخورد به آن ور. اشکال از فهم مخاطب باشد؟! امکان ندارد!
نکته دیگری که شاید این نمایش را در اذهان تماشاگران آن شب از اجرا که ما هم جزوشان بودیم خاطره بکند تاخیر 38 دقیقه‌ای نمایش بود که با توضیح و عذرخواهی کارگردان و تاکید بر این نکته که این تاخیر به خاطر خرابی پرژکتور در مقایسه با استانداردهای جهانی تاخیر در تئاتر بسیار امیدوار کننده‌است، قابل چشم پوشی باید باشد دیگر. لااقل دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

پیشنهاد می‌کنم از همین جا اسکرول را بچرخانید و باز سری به پیش‌شرط های اشاره شده در اول متن یزنید و تا دیر نشده و خبرنگاران و عکاسان فارس نیوز به جان این نمایش هم نیفتاده‌اند تصمیم بگیرید. برای من که کسی پیش‌شرطی تفهیم نکرد ولی راضی از سالن بیرون آمدم.

- عکسهای نمایش متولد 1361 در سایت لوح
- آنونس نمایش متولد 1361 در یوتیوب


بعدالتحریر:
متاسفانه پیش‌بینی صورت گرفته، شوخی شوخی حالت جدی به خودش گرفت. کرکره نمایش «متولد 1361» بی‌سروصدا پایین کشیده شد. پیام دهکردی کارگران اثر، آخرین اجرا که در بیست و هشتم دیماه به نمایش درآمد را با خواندن شعری از سعدی شیرازی به "تئاتر مظلوم مظلوم مظلوم کشور" تقدیم کرد:

"عشق در دل ماند و یار ز دست رفت/دوستان دستی که کار ز دست رفت..."
.
برای دیدن اندازه بزرگ پوستر کلیک کنید                   

شوالیه‌های معبد یا تاریخچه مختصر فراماسونری 1

آمده است که برای حضرت سلیمان خدابیامرز جدای حق حکومت و سلطنت، یک سری امکانات به صورت اشانتیون در نظر گرفته شده بود. این امکانات و قدرت‌ها تا حد زیادی دست حضرتشان را باز می‌کرد تا بادها را در اختیار خود قرار داده بگوید نسیمی ملایم باشند یا توفانی سهمگین. با حیوانات بتوانند دیالوگ برقرار کنند و با گفتگوی دو جانبه باب ارتباط تمدن انسانی و حیوانی را بگشایند. از ایرادهای هر دوازده تا قوم بنی اسرائیل سربلند و فاتح بیرون بیاید. و از همه مهمتر افسار اختیار مخلوقات جنّ را در دست بگیرد.

خلع سلاح جنیان
حضرت سلیمان همان ابتدا برای کشیدن شاسی جنیان با یک بازرسی  کامل کلیه امکانات و لوازم سحر و جادو و جمبل را کشف و ضبط نمود. از آنجا که اجنه برای شیطنت و نافرمانی کاملا خلع سلاح شده بودند، هیچ رقمه جرات سرپیچی نداشتند. سلیمان نبی آنها را به کارگری در شهرها وامی‌داشت. امر می‌کرد شهرها را آباد کنند. در بیت‌المقدس پایتخت حکومت، قلعه‌ها و معابد بسازند. گرانبهاترین جواهرات آرمیده در دل کوه‌ها و عمق دریاها را دو دستی تقدیم کنند.

دیدار با ملک‌الموت
این ماجرا بود تا وقتی که حضرت‌شان دیداری با حضرت ملک‌الموت در برجک مراقبت بر کار عمله‌ی جن حاصل می‌کند. سلیمان که اول چهره‌ی قابض‌الارواح را به‌جا نمی‌آورد مقداری توپ و تشر می‌زند که چرا آمده‌ای اینجا و برو سر فرغون را بگیر و چه و چه ولی با آشنایی دادن و گرفتن قبض انتقال به دنیای آخرت گوشی دست‌ش می‌آید و همانگونه سرپا تکیه داده به عصای چوبی روحش پر می‌زند و دنیا را با مافیها ترک می‌کند. جالب است جنیان از همه جا بی‌خبر تحت تاثیر جذبه‌ی پیامبر مرحوم‌شده به شدت کار می‌کردند و آجر بالا می‌انداختند تا اینکه به اذن خدا عصای چوبی سلیمان وعده‌ی غذایی اشتهاآور قبیله‌ای از موریانه‌‌ها می‌شود و رحلت مهندس ناظر طرح برای خلایق آشکار می‌گردد. فوت حضرت سلیمان همان و ترک محل خدمت از جانب جنیان مسخر شده همان.

صندوق بی‌صاحب
می‌گویند جناب سلیمان هرآنچه از سحر و جادو ابزارآلات جن‌گیری کشف وضبط نموده بود را جملگی بقچه‌پیچ فرموده در صندوقی چفت و بست‌دار زیر تخت خود دفن می‌کند. و بعد از فوت‌شان این گنجینه ‌ماند و تنها خاصانی از کاهنان یهود می‌توانستند به این صندوق دسترسی داشته باشند. از بی‌رحمی این روزگار غدار اینکه کاهنان بی‌معرفت یهود مدتی بعد برای حضرتش که پیامبر برگزیده‌ی بعد از پدرش داود علیه‌السلام بود حرف درآوردند که "اصلا سلیمان کجا پیامبر الهی بود؟! پادشاهی بود که جادوگری می‌دانست و قدرتش از همین‌ محتویات جادو جمبل این صندوق تامین می‌شد."

ادامه دارد..

در قند نوستالژی

شیرینی آن به حدی است که گویی قندی شکرشکن در اعماق خویشتن خویش آدمی آب شود. خلسه‌ای به همراه دارد که دستت را می‌گیرد و تا اوج نایافتنی‌ترین مکان‌ها و طی ناشده‌ترین مسیرها می‌برد بی آنکه عقل معاشت درگیر درهم و دینار شود. گویند نشئگی‌اش شانه به شانه‌ی مرغوبترین محصولات مزارع یکدست هرات می‌زند وقتی که تیغش به عمق جان می‌زند. حقیقتا کیمیاگر یونانی چه تردستی‌ای قلم زده تا از  ترکیب این دو واژه‌ی تلخ «نوستوس» و «آلژیا»، از دلتنگی و یاد کودکی، چنین کیمیایی سهل الحصول و راحت الحلقوم را پدید ‌آورد. آه  نوستالژی!

(1) چند روزیست که دست پنهانیِ عنصرِ معلوم‌الحالِ «نوستالژی» از آستین فضاهای اجتماعی حقیقی و مجازی و تلفن‌ها و اسمس‌های ابتدائا ناشناس و صف نونوایی و امثالهم به سمت یقه‌ی نگارنده بیرون آمده و گرفته ول هم نمی‌کند.

(2) این وسط یکی صداوسیمای ما را از برق بکشد بیرون که با این سوغاتی‌های خاک خورده‌ی آرشیوش، «واتوواتو» و «هادی‌هدا» و «علی کوچولو» و «عموجغد شاخدار» و «دکتر ارنست با خانواده‌ی محترمش» را انداخته به جان ما  ومی‌رود که "اُوِردوز"مان کند.

کافه مک‌آدم

- اسمش "علی"ه!
دکتر مارسل(با لهجه): نصف ایرانیایی که میشناسم اسمشون علیه
-سیاسیه
دکتر مارسل: ایرانی نمی‌شناسم سیاسی نباشه!

(1) به لطف دوستان بلیط نمایش "کافه مک آدم" جور شد و با افشین و سیدکا میهمان تالار چهارسو تئاتر شهر شدیم. جدیدترین اثر «محمود استاد محمد» داستان یک کافه در تقاطع «سن‌لورن» با «سن‌کترین» شهر مونترال کاناداست که پاتوق یک سری سیاسی‌های واخورده‌ی ایرانی شده تا دور هم جمع شوند و تیکه بار هم کنند. داستان از نظر تاریخی در حول و هوش سالهای 60 تا 65 می‌گذرد. زمانی که فعالین حزب  تاریخ‌گذشته‌ی توده از تهران رانده و از مسکو مانده به دربسته می‌خورند و می‌خواهند خودشان را از نو پیدا کنند. البته در بین‌شان هستند کسانی که هنوز میل دارند محدود در ایدئولوژی سیاسی کنسرو شده‌ حزب، دست و پا بزنند و با رعایت محافظه‌کاری، به عالم و آدمی که نمی‌فهمند چه چیزی را دارند از دست می‌دهند بد و بیراه بگویند.
(2) خوب که نگاه کنیم دورنمای سیاست یک روند خطی دارد. عده‌ای دور هم جمع می‌شوند و فکری را پرورش می‌دهند. آن را مفید برای کل خلایق می‌پندارند. می‌نشینند برنامه‌ریزی می‌کنند تا چگونه آن را برای مردم جا بیندازند تا دلپذیر جلوه کند. بعد به دامنه یارگیری بیفزایند تا بتوانند کم کم رقیبِ "با سلیقه‌ی متفاوت" را از میدان به در کنند... و بیچاره این‌هایی که در پروسه‌ی یارگیری درگیر این روند خطی می‌شوند. با دنیایی از آمال و آرزو درگیر به اصطلاح سیاست می‌شوند. بدون پشتوانه‌ی فکری و از روی دست نوشته‌ی بالایی‌ها بحث و جدل می‌کنند. از سیاست شعله‌ور می‌شوند. می‌‌سوزانند. می‌سوزند. به مرحله سیاست‌زدگی می‌رسند و اگر عاقل باشند کم کم به انفعال و  بدبینی و وازدگی، سردِ سرد مثل هوای منفی 37 درجه‌ی زمستان مونترال.
(3) یک چیزی که نمی‌شود کتمانش کرد سیاسی بودن جماعت ایرانی است. در این زمینه ملت متفاوتی هستیم. به هم که می‌رسیم سیاست جزو اولین انتخاب‌های ماست برای گپ زدن. برعکس فرهنگ‌های دیگر که در بین سه موضوع نامناسب برای گفتگوست. از کوچک و بزرگش خودمان را صاحب نظر در ریزترین و درشت‌ترین میدانیم. یک چیزی هم که ناراحت‌کننده‌ست این است که عده‌ای برای پیشرفت راه شقاوتمند یا شاید سعادتمند خود اصرار بر گسترش این فضا و حضور مردم در صحنه دارند. به بالا بردن این تب کاذب علاقه دارند و حساب آینده‌ی جماعتی را نمی‌کنند که بعد می‌فهمند خیلی چیزها را نمی‌دانند و بازی خورده‌اند.
(4) سیاسی کردن افراطی مردم به جایی می‌رسد که سلایق سیاسی معیار دوستی‌ها و نفرت‌ها می‌شود. نگاه سیاه و سفید باب می‌شود. فارغ از اینکه اغلب خاکستری هستیم حالا بعضا یه کم روشنتر یا یه کم تیره‌تر. تفسیر نادرست «دیانت ما عین سیاست ماست» به استفاده‌ی همه‌گیر برهان خلف از این گزاره‌ی منطقی منجر می‌شود که از روی گرایش سیاسی طرف، بهشتی یا جهنمی بودن او را استدلال می‌کنیم. اینجاست که  به نظر من قضیه از دست بنده‌ی خدا سیاستگذار هم خارج می‌شود.
جامعه‌ای را تحویل می‌گیریم که در نهایت به امثال «کتی» ها حق می‌دهد که تنها، بازیگر نمایشی که برایشان انتخاب شده نباشند و با ترک صحنه دنبال تازگی و نمایشنامه‌ی دلخواهشان بروند.
(5) تخم سیاست به گیاه "مک‌آدم" می‌ماند. گیاهی است گلدانی. همان گیاهی که در ایران به نام پیچ شناخته می‌شود. بوته‌ای کم‌توقع و سخت جان که در هر آب و هوایی زنده می‌ماند و رشد می‌کند. اگر فضا را برای رشدش مهیا ببیند رشد می‌کند و شاخه در شاخه می‌پیچد و کل محیط را می‌گیرد و جای رشد هر گیاهی را می‌بندد.

mcAdam Cafe

انسانم آرزوست

کپی رایت: تارا صحت‌زاده -ارائه شده در دومین نمایشگاه تایپوگرافی «مولوی»

علت انتشار مجدد: معرفی به عنوان اثر تحسین شده با موضوع "از دیو و دد ملولم و..." از هیات داوری یک نفره‌ی وبلاگ فی‌الپرانتز!