نشان حبیب

گمگشته‌ی دیار محبت کجا رود                                           

                                  نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

                                                              هوشنگ ابتهاج

یک دوری توی کارهای قدیمی ام میزدم این طرح به چشمم اومد. یادمه با این افکت پس دادن جوهر خطاطی خیلی ذوق زده شده بودم. الان که نگاه میکنم با این که از اصول گرافیک به جز دریافت های تجربی چیزی سرم نمیشد، طرح از نظر هارمونی و تاکید نمره‌ی خوبی می‌گیره.

پ.ن1: نه که حالا هم از گرافیک چیزی سرم میشه! راهیست بی‌نهایت که هر چی هم بروی حکایت هم‌چنان باقیست. چه برسه به من که سرخوش قدم های اولم.

کمدی؛ گنج تزار

یک جوری انگار سینمای ایران طلسم شده باشد. روراست باشیم، چند وقت است پرده‌ی نقره‌ای، رنگ یک کمدی آبرومند را به روی خودش ندیده است. اصلا به نظر می‌آید پای ژانر کمدی یا به طور مصطلح سینمای طنز که به میان می‌آید به ذهن اهالی سینمای ما چیزی جز گیشه و مسخره‌بازی های لوس دست‌مالی شده چیزی دیگر متبادر نمی‌شود. وقتی آقای تهیه کننده هرجا کفگیرش با ته دیگ مماس می‌شود یک کارگردان خوشحال را شارژ می‌کند تا فیلمی «برفوش»(بفروش!) بسازد و چک‌هایش را پاس کند. اینجاست که ژانر سینمای کمدی می‌شود سینمای درجه چندم. یک ژانر مریض نه چندان هنری.
این توام شدن با ابتذال گویا مرضی است که (تا آنجا که حافظه‎ام یاری می‌کند) از خیلی پیش‌ها به جان این ژانر بوده. مثلا تا مدت‌ها نمی‌شد یک فیلم کمدی را در نظر گرفت جز اینکه در محوریت لوکیشن استخری باشد تا هر جا خنده کم آمد یک یا دو نفر از بازیگران به فراخور دست و دلبازی کارگردان در آب بیفتند و بیننده غش بزند از خنده. یا در این چند ساله اخیر که بازسازی ایده های امتحان شده و وارداتی از تلویزیون سرلوحه‌ی کار فیلمهای کمدی شده است.
واقعا برای این ژانر محبوب حیف است. حیف است یکسره شات ها را از نیش تا بناگوش باز شده‌ی جواد رضویان و تیپ‌های دوزاری شفیعی جم و گاگول بازی علی صادقی و چشمان زل زده‌ی احمد پورمخبر پر بکنیم و به خورد ملت بدهیم. پایین نگه‌داشتن توقع مردم و ریختن آثار سخیف شبه کمدی به حلق‌شان و سرازیر کردن پول بی‌زبان به جیب یک سری که فقط از هنرصنعت سینما صنعتش را آموخته‌اند ظلم بزرگی به سینمای ایران است.
در تاریخ ژانر کمدی ایران البته از کارگردانان صاحب‌سبک آثاری مثل «لیلی با من است» و «مومیایی3» بوده که می‌توانسته به عنوان حرکتی مثبت الگوی فیلم‌سازان و مردم فیلم-ببین شود تا باور کنند ابتکار و خلاقیت در تکرار همین ایده‌های دم دستی خلاصه نشده. خصوصا برای مردم و مخاطبان. چون آثار خوب ذائقه‌ی یکنواخت شده را تحریک می‌کند.
به نظرم فیلم «سن‌پطرزبورگ» را با اندکی اغماض می‌شود نمونه‌ی آبرومندی برای سینمای کمدی معرفی کرد. ترکیبی از استعداد فیلمنامه‌نویسی برادران قاسم‌خانی و تکنیک هنرمندانه‌ی بهروز افخمی.
مطرح کردن یک حفره‌ی تاریخی به عنوان مسیر فیلمنامه و روایت‌های مستندگونه از زندگی تزار روسیه و پله پله دنبال کردن تاریخچه‌ی یک گنج کذایی محمل جالبی برای درآوردن ارتباط کمیک شخصیت‌های اصلی به وجود آورده. شاید خط اصلی داستان یک ایده‌ی تکراری باشد یعنی همکاری ناچارانه‌ی دو نفر برای رسیدن به پول، ولی روایت تر و تمیز و سرحالی دارد. به غیر از نقش بهاره رهنما که احتمالا به خاطر لطف مزید همسر فیلمنامه‌نویس زیادی کش دار شده و کاراکتر امین حیایی که خیلی مبهم، انگار برای قسمت‌های دوم و سوم کنار گذاشته شده باشد باقی بازیگران خوب از پس نقش شان برآمده‌اند. زوج تنابنده و قاسم‌خانی بده بستان‌های موقعیتی و کلامی خوبی در فیلم دارند.
از ذوق‌زدگی "اعتباریان" تهیه‌کننده که خواب کسب مقام پرفروش‌ترین فیلم تاریخ ایران را می‌بیند و در فرصت دلخوری "افخمی" کارگردان به خاطر تدوین بدون هماهنگی فیلم، مالک مادی و معنوی فیلم شده بگذریم، فیلم «سن پطرزبورگ» در این وضعیت چارچنگولیِ سینمای کمدی، فیلمی است که آدم رویش می‌شود هم بگوید پایش نشسته و هم توصیه کند دیگران را به دیدنش.

یارانه مندی هدف ها!

1- توزیع نامتناسب: پارکینگ خانه طرف را نگاه میکنیم یک ماشین با پلاک زوج، یک ماشین با پلاک فرد(برای تردد در محدوده زوج و فرد)، یک تاکسی(برای تردد در محدوده طرح ترافیک و استفاده از سهمیه کارت سوخت) و یک پیکان وانت درب و داغان(برای استفاده از سهمیه سوخت). ماشین هایی که برای خوشگذرانی و بالا پایین کردن خیابان جردن استفاده میشوند. از آن طرف به خانه ی یک روستایی سر میزنیم. نه ماشینی و نه موتوری. یک فروند چهارپا کنار طویله پارک شده که برای تامین سوخت، کاه و یونجه ی مزارع کفایت می‌کند و نهایتا استفاده شان از وسیله ی نقلیه برمی‌گردد به سفرهای کوتاه با مینی بوس های زهوار دررفته ی گازوئیلی. آیا یارانه ای که دولت برای بنزین (تولید داخل یا وارداتی) هزینه میکند به صورت عادلانه تقسیم می شود؟

3- اسراف: وقتی قیمت اجناس واقعی نباشد مردم ما به دلیل عدم وجود فرهنگ صحیح مصرف از اسراف کردن ابایی ندارند. مثلا نانی که با قیمت یارانه ای در اختیار مردم قرار می‌گیرد. چون ارزان است امکان دارد مردم بیشتر از نیازشان اقدام به خرید کرده و این برکت الهی را به نان خشک تبدیل نمایند. یا نانوایی که می‌داند هرطور بپزد باز از این سر تا آن سر، مردم برایش صف میبندند برای افزایش کیفیت نان تلاشی نمیکند و مقدار زیادی از نانی که دست مردم میرسد یا خمیر است یا سوخته یا ترکیبی است غیر بهداشتی از آرد و جوش شیرین. آیا درست است اینطور برکت خدا حرام شود؟

4-مقایسه با قیمت های جهانی: روی هر یک از اجناسی که با یارانه در اختیار مردم قرار میگیرد انگشت بگذارید، از آب و برق و گاز و هزینه حمل و نقل و کلا اکثر اجناس، تفاوت فاحشی با قیمت جهانی آن در کشورهای دیگر به چشم می آید. یعنی هیچ جای دنیا اینطور عمل نمی‌کنند. مثلا کجا قیمت یک لیتر بنزین از یک لیتر آب ارزان تر است؟ جاده های مرزی سیستان و بلوچستان پر هستند از تانکرهایی که بنزین را با قیمت صد تومان بار می‌زنند و پس از چرب کردن سبیل درجه دار جوان پاسگاه مرزی یا عبور از بیراهه، آن ور مرز در پاکستان یه قیمت هزار تومان به فروش می‌رسانند. آیا انصاف است هزینه ای که برای یارانه ی بنزین بر دولت تحمیل می شود اینطور به جیب قاچاق چیان سرازیر شود؟ آیا نباید یک بازنگری برای واقعی کردن قیمت‌ها انجام شود؟

اینها دلایلی هستند که شب و روز از صداوسیما و تریبون های سخنرانی توی گوش  و چشم ما می‌کنند تا بفهمیم چقدر هدفمند کردن رایانه ها کار خوبی است و انجام آن حالا به هر طریقی، خیر دنیا و آخرت ما را در پی دارد و خاک بر سر ما که تا حالا دولت های گذشته از فرط بی عرضگی این کار را انجام نداده اند و ما را از این خیر محروم ساخته اند.

1- مقایسه بین دو قشر مرفه و ضعیف که هر کدام یک کیلومتر بالاتر و پایین تر از خط فقر زندگی میکنند و پیچیدن نسخه ای برای مردمی که مماس با خط فقر دست و پا میزنند از اساس غیرمنطقی است. تورمی که اجرای این طرح، بدون ساختن بسترها به وجود می آورد شاید روی قشر پنت هاوس نشین اثر چندانی نداشته باشد که هیچ، چه بسا در این میان سود دوچندانی هم حاصل کند، ولی برای قشر متوسط به پایین کمرشکن خواهد بود.

2- مثل اینکه آقایان تنها راه اصلاح الگوی مصرف را توزیع قطره چکانی یافته اند. گران بدهیم، کم بدهیم تا مردم بر اثر فشاری که متحمل میشوند خود به خود دچار فرهنگ سازی شده و درست مصرف کنند. به جای آنکه یقه ی نانوا را بگیرند که دارید آرد سهم همه ی مردم را با پخت ناصحیح ضایع میکنی فضای نانوایی ها را تجاری میکنند تا بر اثر رقابت برای جلب مشتری بهتر عمل کنند. با این روش حل دیگر باید برای یک وعده غذایی نان و پنیر هم برنامه ریزی کرد.

3- مقایسه قیمت های جهانی کشورهای توسعه یافته با کشوری که اقتصادش دولتی است، در تحریم به سر میبرد، تناسب صادرات و وارداتش تراژدی که نه! کمدی است، قشر ناراضی اش به امان خدا رها شده، بیکاری قشر جوانش مایوس کننده است و پولش دارد روز به روز افت میکند بی معنی است. چه می شود که اقتصاد به قول ما شکست خورده ی سرمایه داری آنها هدف ما میشود؟ قیمت ها را با سطح درآمد و شرایط رفاهی هر جامعه باید سنجید. از آنطرف مسئله ی قاچاق و نظارت بر خطوط مرزی راه حل دارد. نمیشود پاسگاه خط مرزی را با تیغ قاچاقچیان بیرحمش رها کرد و به فکر راه حل هایی افتاد که فشار را بر یک ملت تحمیل میکند.

تنها نتیجه ای که میشود گرفت این است که اینها توجیهاتی بیش نیستند.
برفرض عقلانی و واجب بودن طرح هدفمند کردن یارانه ها در کشور ما، بدون در نظر گرفتن بسترها و طی مقدماتی که اقتصاد ملی را سروسامان بدهد، دل دادن به طوفان اقتصادی ای که اجرای عجله ای این طرح در پی خواهد داشت در حال حاضر عقلانی نیست.
ولی متاسفانه قضیه را چنان مانند انرژی هسته ای حیثیتی کرده اند که هرگونه تجدیدنظر روی آن با مسائل امنیتی گره می خورد. 

پی نوشت آماری: گزارش داده اند 170 سایت در جهت تخریب(!) طرح هدفمند کردن رایانه ها در حال اقدام هستند. اگر فردا آمار را به 171 سایت رساندند بدانید و آگاه باشید که احتمالا موتور جستجوی گوگل «فی الپرانتز» را هم در نتایج جستجو لحاظ کرده!

پی نوشت عشقولانه: نه یاری نه یارانه ای! از هر دو دست ما کوتاست.

پنجه بوکس آبی

از پشت اون عینک دودی ایکبیریش زل زده تو چشم من میگه:"جناب سروان خب تقصیر خودته روی خط راه میری، من که دارم مسیر خودم رو بین خطوط میرم". میگم: "تو این ترافیک قدم به قدم، خط رنگ پریده ی خیابون رو میبینی ماشین به این گندگی رو نمیبینی، میکشی اینور؟!"
روی اون نیسان خرکی اش یک خط هم نیفتاد. ولی آئینه ی راست منو پیچوند به هم. به خاطر خستگی و گرسنگی، حوصله جروبحث و زبون نفهمی و افسر و بیمه و از همه مهمتر گواهینامه ی نداشته رو نداشتم. امیدوار به نیمه ی پر لیوان، که به چپ فرمون دادنم باعث نشده با ماشین اینوریم هم آشنا بشم گازشو گرفتم رفتم.
پنج دقیقه بعد. چه احساس ویران کننده ای! تو پارکینگ خونه اومدم آئینه رو صافش کنم. یک دردی از پهلوم تیرکشید اومد بالا. ردِّ رنگِ منحوسِ "آبی نیسانی" اش از کنار آئینه تا سپر جلو، چشمم رو گرفت. انگار گونه ی راست خودم با یه پنجه بوکس آبی داغون شده باشه. 

گمونم کم کمش 200 تومن صافکاری نقاشی افتادم. پس حقوق اول این برج که هیچ، چند ماه بعدش هم تکلیفش معلوم شد. تازه اگه به تشکیل کمیته ی انضباطی و آبروریزی و محرومیت های بعدی منجر نشه.

تجربه ی عمیقا لمس شده: «هرچقدر هم خرت رو توی مسیر و با دقت بِرونی باز از دست یابویی که از کنار یا روبرو قصد تو رو کرده در امان نیستی.»