یک اعتراف صادقانه

یکی از مسائلی که معمولا مغز من بهش که میرسد ارور میدهد و نیاز به ctrl+alt+del پیدا میکند، تطبیق ساعت هاست. از اختلاف ساعت بین کشورها با ساعت خودمان بگیر تا همین یک ساعت عقب یا جلو بردن ساعت رسمی کشور. امشب قرار است عقربه ی ساعت مچی ها، دیواری ها و موبایل ها رو یک ساعت به عقب (یاجلو! باید یه سر به سرخط خبرها بزنم تا اطمینان پیدا کنم. شما بزنید) بکشیم. حالا آیا از فردا زودتر شب میشود؟ چه وقتی آفتاب میزند؟ آیا یک ساعت بیشتر میتوانیم در جوار لحاف تشک عزیز کسب فیض کنیم؟ یا برعکس! هماهنگ کردنش با ساعت اذان که دیگر فاجعه ست.
اینجوری نگاه نکنید. آدمم دیگر. نیاز دارد اعتراف بکند. یک جاهایی نمیکشد. اینکه ریاضی محض خواندم چه ربطی دارد؟
شاید یک وقت این مسئله ی بغرنج ساعت برایم حل شود. ولی قطعا در اولویت های چندم زندگی ام خواهد بود. تا الان که مشکل چندانی پیش نیاورده. بعدا هم نخواهد آورد.

پ.ن1: پیشنهاد میکنم برای خرفهم کردنم توی کامنتها زیاد به خودتان فشار نیاورید. پیشنهاد میکنم.

پ.ن2: احتمالا در 76 کشور دیگر اجرا کننده ی این قانون تغییر ساعت تابستانی کم نیستند امثال من.

انسانیت را بسوزان

11/9 International burn HUMANITY day

یکی از وجه تمایز ها با موجودات، توانایی انسان در عقب گرد کردن است. جوری که بشر گمان می کند که به نقطه های نهایی تمدن و پیشرفت نزدیک می شود ولی دارد پایش را جای پای جاهلترین و شقی ترین آدمهای تاریخ می گذارد. قدم به قدم.. قدم به قدم عقب تر. با غرور و گستاخی هرچه تمام تر.

خدا که نیاز به آزمودن ندارد.از حفظ آنچه خود فروفرستاده ناتوان نیست. ما سعی کنیم سربلند در پیشگاهش حاضر شویم.

پ.ن: بی زحمت در مورد این طرح نظر بدید. اول کجای پوستر به چشم میاد؟ چیش تو ذوق میزنه؟ تا چه حد منظور رو  می رسونه؟ پیشاپیش ممنون.

تولدم

تازگی ها چقدر زود به زود تولد آدم میشه!

پ.ن1: در مورد اون رنگ قرمزی که بهم پوشوندن حرفی ندارم. از یک کودک پنج ماهه چه انتظاری هست که تو انتخاب لباسش هم نظر بده. والا

بچشان مارا 3

اللهم أذِقنا طَعمَ الایمان

خدایا بچشان ما را از طعم ایمانت


بچشان ما را 2
بچشان ما را 1

تیغ رها

میگفت دیگه فکرشم نمیکنم. میگفت بهم گفته تا آخر سربازیم که سهله. میگفت اونم حس من عشق من، منم حس اون عشق اون.
میگفت حتی فانوسقه و سرنیزه ی هم-یگانیم رو هم بسته بودم. میگفت تو اون سوز غم و سرما، فقط دلواپسیِ غم باد گرفتن مادرم نذاشت تیغ رو بسُرونم. میگفت بعد از نامزدیش خونشون که میریم قایم میشه که باهام چشم تو چشم نشه. میگفت از خجالتشه.
میگفت. میشنیدم. فقط میشنیدم.

پ.ن: یاد این شعر خانم بهبهانی میفتم که : نبسته ام به کس دل  نبسته کس به من دل / چو تخته پاره بر مـوج  رهـا رهـا رهـا مـن
شاید ازش برداشت آسودگی خاطر و خوش به حالی بشود ولی در عمقش غم بی بهره گی و دست خالی بودنه که توی دل آدم ته نشین میشه.