کابوس های مادرم

خاطرم هست سفرهای خانوادگی که جمیعا در هتلی متلی مسافرخانه ای چیزی مستقر میشدیم از ابتدای باز کردن چمدانها مصیبت روز آخر و جمع آوری محتویات لذت مسافرت را از دماغم درمیآورد. ترکیب شدن ویژگی خانوادگی (یا ملی!) عشق به دقیقهی نود با توانایی بالقوه جمعی مان در تبدیل کردن یک چاردیواری به رودهی سگ در کوتاه ترین زمان ممکن را اهل بخیه خوب درک میکنند که هیچ رقمه به هم نمیسازند. البته برای مسافرتهای دسته جمعی که باید به خوش گذراندن طی شود از جهت اینکه آدمهای مایه داری نیستیم که هرروز بخواهیم برنامه سفر جور کنیم یکی دو تا کپسول بی خیالی قضیه دماغ و نگرانی و اینها را کلا منتفی میکند تا روز آخر که خدا بزرگ است. برای سکانس آخر این مسافرتها پدرخانواده چمدان به دست به دنبال قطار آماده حرکت صحنهای آشنا و برای خودش کلی هپی اند است.
ولی حالا در مقیاسی بزرگ تر با این پیش فرض، مسئله بغرنج اثاث کشی را فرض بگیریم. آن هم یک عمر اثاثِ یک خانوادهی نسبتا پرجمعیتِ علاقهمندِ به خاطراتِ مستتر در پسِ وسایلِ زهواردررفته. تصورش مو به تن آدم سیخ میکند. بالاانداختن مدام آن کپسول کذایی دیگر جواب نمیدهد. اوردوز که معرف حضور هست؟ فشار از پایین و چانه زنی از بالای صاحبخانه هم مجالی به این بی خیالی ها نمیدهد. آن هم بعد از یک ماه عقب انداختن موعد تخلیه. باید پــا شد.
این است روزگار من! وسط انبوهی از اثاث تاحدی بسته بندی شده. کنار راهرویی از کارتن که تنها یک نفر میتواند برود و نفر دیگر باید بایستد تا این رد شود تا راه باز شود. لپ تاپ نیمه جانی در بغل. دارم تایپ میکنم. تا در اذهان و خاطرات این وبلاگ ثبت شود. شاید محض عبرت آیندگان.