چمدون
...
مرد هر جا میرفت
تنهاییش را
با خودش میبرد
...
مرد هر جا میرفت
تنهاییش را
با خودش میبرد
خاطرم هست سفرهای خانوادگی که جمیعا در هتلی متلی مسافرخانه ای چیزی مستقر میشدیم از ابتدای باز کردن چمدانها مصیبت روز آخر و جمع آوری محتویات لذت مسافرت را از دماغم درمیآورد. ترکیب شدن ویژگی خانوادگی (یا ملی!) عشق به دقیقهی نود با توانایی بالقوه جمعی مان در تبدیل کردن یک چاردیواری به رودهی سگ در کوتاه ترین زمان ممکن را اهل بخیه خوب درک میکنند که هیچ رقمه به هم نمیسازند. البته برای مسافرتهای دسته جمعی که باید به خوش گذراندن طی شود از جهت اینکه آدمهای مایه داری نیستیم که هرروز بخواهیم برنامه سفر جور کنیم یکی دو تا کپسول بی خیالی قضیه دماغ و نگرانی و اینها را کلا منتفی میکند تا روز آخر که خدا بزرگ است. برای سکانس آخر این مسافرتها پدرخانواده چمدان به دست به دنبال قطار آماده حرکت صحنهای آشنا و برای خودش کلی هپی اند است.
ولی حالا در مقیاسی بزرگ تر با این پیش فرض، مسئله بغرنج اثاث کشی را فرض بگیریم. آن هم یک عمر اثاثِ یک خانوادهی نسبتا پرجمعیتِ علاقهمندِ به خاطراتِ مستتر در پسِ وسایلِ زهواردررفته. تصورش مو به تن آدم سیخ میکند. بالاانداختن مدام آن کپسول کذایی دیگر جواب نمیدهد. اوردوز که معرف حضور هست؟ فشار از پایین و چانه زنی از بالای صاحبخانه هم مجالی به این بی خیالی ها نمیدهد. آن هم بعد از یک ماه عقب انداختن موعد تخلیه. باید پــا شد.
این است روزگار من! وسط انبوهی از اثاث تاحدی بسته بندی شده. کنار راهرویی از کارتن که تنها یک نفر میتواند برود و نفر دیگر باید بایستد تا این رد شود تا راه باز شود. لپ تاپ نیمه جانی در بغل. دارم تایپ میکنم. تا در اذهان و خاطرات این وبلاگ ثبت شود. شاید محض عبرت آیندگان.
ــــــمــــــــــــــــــــــیگـــــــــــذرد
(یک) من خوبم! اگر کسی احیانا جویای احوالم باشد. از این باب. وگرنه "خوبی" به عنوان یک ارزش و صفت از لحاظ معنایی دایره بسیار گستردهای از سفید محض تا خاکستری تیره دارد که به ما نیامده! جمله خبری بود.
(دو) الان حدود دو سه ماهی میشود که سرِ کارم. شیفتِ عصر یک روزنامه. زیرمجموعه واحد صفحهآرایی. بیزینس دلچسبیست. تا کِرمش به جان آدم نیفتد متوجه نمیشود. ولی از آنجا که میدانم مشاغل وابسته به مطبوعات پرخطرند تا روز موعود توقیف به فکر کاری مطمئنتر برای صبحم هستم.
(سه) هرچند دور از وبلاگ و نوشتههای دوستان نبودم ولی دلم برای نوشتن و پیگیری جدی تر وبلاگ تنگ شده. که زود به زود از حال و روزم و آنچه موجب تحریک شاخکهایم میشود بنویسم. حالا نه خیلی هم زود به زود. دیر به دیر تا حدامکان منظم با فاصلههای کمتر.
(چاهار) تو فکر اینم که دستی به سر و روی این قالب بکشم. از امروز یک روزشمار برای تعیین فاصله حرف تا عمل استارت میخورد. فاصله حرف تا عمل برای مصوبهای نیم فوریتی.
(پنج) در صورت رویت این نوشته یقین بدانید این پست همچون چند پست سلفش دچار سرنوشت امحا یا ثبت موقت نگردیده است. به افتخارش!
یادم باشد سرفرصت خط بزنم از اینها آنهایی را که اگر بخواهم هم نمیتوانم بشوم.
پاره سنگ با خشم فرود میآید. هابیل نقش زمین میشود. خون میجوشد. قابیل بهت زده خیره بالای سر برادر ایستاده است. من چهکار کردم؟
نعش نیمه جان تمام رمقش را جمع میکند تا شاید خود را از زمین جدا کند. دستها بالا میروند و دوباره پایین میآیند. عرق سرد بر پیشانی میخشکد. من دوباره چهکار کردم؟!
لبها به جان کندن میجنبند. نالهای نحیف بیرون میآید. گویی کمک میطلبد. سنگ خونین مسیر تکراری را میپیماید.
قابیل به دوربین زل میزند: من هــی دارم چهکار میکنم؟!
...
محافظه کار شدهام. سختم است از روزگارم بنویسم. از هر آنچه در بالاخانهام میگذرد و اسمش را میگذارند درگیریهای مزمن ذهنی. از تلخی هایی که قلپ قلپ بالا میکشم و کپسول صبری که شب شب ته حلق میاندازم. و افاقه هم میکند، اِی همچین. ولی از عوارضش همین که کمترچیزی سرذوقم میآورد. اصلا دستم نمیرود از سیاست بنویسم. از گردوهایی که میگویند اگر ما نگوییم گرد نیست. از اصول سلیقهچین شدهی مریضی که بر رسانهها حاکم است. و من را قانع نمیکند. و انگار اصلا نمیخواهد امثال من را قانع کند. انگار خط کشیدن دور من و نهایتا شنیدن غرغرهای من برایش بسیار کم هزینهتر و بامزهتر است. و من نمیخواهم جزو بندگان غرغرو باشم. از شلنگ تخته انداختنهای سیاسیون واخورده اینترنت آزاد هم بیزارم. برای پیدا کردن جواب سوالهایم خیلی میگردم. سعی میکنم زیاد بخوانم. با تناقضات بند بند قانون با جمله جمله اظهارنظرهای اقتدارگرایانه کنار نمیآیم. حرفهایم نرسیده به وبلاگ با استناد بر قانون جرایم رایانهای که خودم برای خودم تعریف کردهام میرود در پوشه قرمز. بیایم تیتر بزنم "هفتاد روز حبس خانگی غیرقانونی" و از مدینه فاضله علوی بنویسم که چه؟ برای که؟ حوصلهی بحث هم ندارم. بحثهای تکراریِ بیمنطقِ لجبازانهی ازبالابهپایین که عمدهترین نتیجهاش کدورت پنهان است. آقا شما راست میگی. مدتی است اینطوری شدهام. خوب نیستم. محافظهکار شدهام. دعا کنید خوب شوم.
فریاد نمی زنم
نزدیک تر می آیم
تا صدایم را بشنوی
[عمران صلاحی]
" إنّـي رأیتُ گربتاً في پَسِ پَرده خُفيةٌ
قلتُ له بیو بیو فقال لی میو میو
أنا کشیدَ دُمبهُ هُو پرید في بَیتُهُ "
نخستین جرقههای آشناییمان با صرف و نحو عربی برمیگردد به این شعر فخیم و پرمغز در دوره راهنمایی. یاد آن دوران و معلمان و جمله رفقا به خیر! اینقدی بودیم...
ادامه از "شوالیههای معبد یا تاریخچه مختصر فراماسونری 1"
معبد سلیمان وسط مرزهای اسلام
با فتوحات مسلمین و عقب نشستن رومیان، سرزمین فلسطین درسته افتاد وسط مرزهای سرزمین اسلامی. سیاست مسلمانان بر آن بود که گرفتن جزیهی نقدی از اهلکتاب را بر اسلام آوردن زورکیشان ترجیح میداد. از این رو مسلمان و مسیحی و یهودی بالاخره یک جوری دور هم در بیتالمقدس روزگار میگذراندند.
کلیساها و کنیسههایی که بنایشان سرپا بود دست نخوردند و در کنارشان مساجد نوساز قرار گرفتند. از عمر معبد سلیمان در آن زمان چیزی حدود 1300 سال میگذشت. چنان که از تاریخ برمیآید از تاخت و تاز بختالنصر بابلی و دیگر لشکرکشیهای تاریخی از آن تنها مخروبهای مانده بود. جایی که میشود گفت تنها پاتوق خاخامها و بزرگان یهودی بود که از گنجینه مدفون در آن هم کمابیش با خبر بودند.
صبحانه جناب پاپ
سالها از پی سالها گذشت. روزی از روزها، آن سر دنیا در اروپا، پاپ اوربان دوم، طی مطالعات روزانه کتاب مقدس چشمش به توصیفات تورات از سرزمین فلسطین افتاد. بیشتر که نگاه کرد توصیف "سرزمین شیر و عسل"ش چنان مست کرد که دامن از کف بداد و اولویت اولش شد تلاش برای رسیدن به این مهم. از آنجا که ممالک اروپایی مدتی بود با خشکسالی و قحطی بیسابقهای دست و پنجه نرم میکردند ایدهی فتح سرزمینهای حاصلخیز که تمی مذهبی هم دارا باشد بسیار مقبول بود. حضرت پاپ بلند شد و نشست و گفت بیتالمقدس در اصل مال ما مسیحیهاست و یادگارهای مسیح و صلیبش و مقبرهاش و اینها و کلا باید برویم تا باشیم و گر نرویم نمیشود. سرانجام با موافقت سران دولتهای مسیحی اروپا در سال 1095 .م شوالیههای مسیحی را با ارتشی گرسنه، با حداقل امکانات و حداکثر هیجان ماموریت دادند تا بروند و با فتح بیتالمقدس هرچه شیر و عسل هست را بیاورند تا دور هم بزنند به بدن.
شوالیهها میتازند
اینجا بود که سریال جنگهای صلیبی رسما وارد مرحلهی اجرا شد. خیل سربازان مسیحی یک لاقبایی که از اروپا گسیل شده بودند و نرسیده به میدان جنگ در راه جانشان در رفت از اولین قربانیان جنگ بودند. با شوکی که به مرزهای مسلمانان وارد شد سپاه صلیبی خیلی زود به محل قرار رسید. در بیت المقدس تنها تیزی بود که حکم میکرد. کار به جایی رسید اگر از ارض مقدس نقشهی هوایی گرفته میشد مسیر خیابانها با رنگ قرمز تیره کاملا قابل مسیریابی میبود.
شوالیهها تا پایشان به شهر فتح شده باز شد برای غارت همه جا را سیر کردند. گشتند و گشتند تا اینکه مسیرشان افتاد به باقیماندههای معبد سلیمان و آدمهای نگرانی که اهل معامله هم به نظر میآمدند. کاهنان نگهبان معبد دست گروه جستجوگر را گرفتند و بی سروصدا بردند آن پایینها و چیزی را نشانشان دادند که به گفتهی سرپرست شوالیهها زندگیشان را تغییر داد.
ادامه دارد...
قطار ميرود
تو ميروی
تمــام ايستگاه ميرود
و من چقــدر سادهام
كه ســالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطارِ رفته ايستادهام
و همچنان
به نردههاي ايستگاه رفته
تكيه دادهام!
***
قيصر امين پور
دیروز روی کامپیوترم دوباره ویندوز نصب کردم. از بس سنگین شده بود و برای باز کردن یک برنامه کوچک کاربردی، جان کندنش را میشد به عینه دید.
همین چند وقت پیش هم بود که بعد از پشتیبان گرفتن از دفترتلفن، کلیه تنظیمات موبایلم را به تنظیمات اولیهی کارخانه برگرداندم. شد درست مثل سه سال پیش که آکبند از جعبه درش آوردم.
برای درمان این ذهن سنگین و نامتمرکز، این نگاه خسته توی آینه، این اخلاق گره خورده با بیحوصلهگی، راه حل خوبی کشف کردهام:
شیرینی آن به حدی است که گویی قندی شکرشکن در اعماق خویشتن خویش آدمی آب شود. خلسهای به همراه دارد که دستت را میگیرد و تا اوج نایافتنیترین مکانها و طی ناشدهترین مسیرها میبرد بی آنکه عقل معاشت درگیر درهم و دینار شود. گویند نشئگیاش شانه به شانهی مرغوبترین محصولات مزارع یکدست هرات میزند وقتی که تیغش به عمق جان میزند. حقیقتا کیمیاگر یونانی چه تردستیای قلم زده تا از ترکیب این دو واژهی تلخ «نوستوس» و «آلژیا»، از دلتنگی و یاد کودکی، چنین کیمیایی سهل الحصول و راحت الحلقوم را پدید آورد. آه نوستالژی!
(1) چند روزیست که دست پنهانیِ عنصرِ معلومالحالِ «نوستالژی» از آستین فضاهای اجتماعی حقیقی و مجازی و تلفنها و اسمسهای ابتدائا ناشناس و صف نونوایی و امثالهم به سمت یقهی نگارنده بیرون آمده و گرفته ول هم نمیکند.
(2) این وسط یکی صداوسیمای ما را از برق بکشد بیرون که با این سوغاتیهای خاک خوردهی آرشیوش، «واتوواتو» و «هادیهدا» و «علی کوچولو» و «عموجغد شاخدار» و «دکتر ارنست با خانوادهی محترمش» را انداخته به جان ما ومیرود که "اُوِردوز"مان کند.
کپی رایت: تارا صحتزاده -ارائه شده در دومین نمایشگاه تایپوگرافی «مولوی»
علت انتشار مجدد: معرفی به عنوان اثر تحسین شده با موضوع "از دیو و دد ملولم و..." از هیات داوری یک نفرهی وبلاگ فیالپرانتز!
"آدما کلن دو دستهان: یا زرنگن یا ساده"
هیچ دقت کردین قریب به اتفاق آدما خودشون رو جزو دستهی دوم میپندارند؟ امتحان کردنش مشکل نیست. خودم کم ندیدم قالتاقها و دودرهبازانی که مهارتشان در سوءاستفاده کردن از دیگران شهرهی عام و خاص است ولی متواضعانه زل میزنند تو چشم آدم و ابراز سادگی میکنند.
پ.ن1: بیچاره ما سادهدلان که به لقب ساده بودن مان هم چشم دارند و میخواهند بهطورغیرقانونی بهش مفتخر بشن و باهاش پز بدن.
پ.ن2: یاد آهنگ یک خواننده افتادم که طفلک خوب میخونهها ولی تا به این ترانه و اعتراف به سادگی که میرسه وسطش از دستش درمیره و فالش میخونه و اتفاقا هردفعه هم صدابردار میزنه تو حالش.
1- توزیع نامتناسب: پارکینگ خانه طرف را نگاه میکنیم یک ماشین با پلاک زوج، یک ماشین با پلاک فرد(برای تردد در محدوده زوج و فرد)، یک تاکسی(برای تردد در محدوده طرح ترافیک و استفاده از سهمیه کارت سوخت) و یک پیکان وانت درب و داغان(برای استفاده از سهمیه سوخت). ماشین هایی که برای خوشگذرانی و بالا پایین کردن خیابان جردن استفاده میشوند. از آن طرف به خانه ی یک روستایی سر میزنیم. نه ماشینی و نه موتوری. یک فروند چهارپا کنار طویله پارک شده که برای تامین سوخت، کاه و یونجه ی مزارع کفایت میکند و نهایتا استفاده شان از وسیله ی نقلیه برمیگردد به سفرهای کوتاه با مینی بوس های زهوار دررفته ی گازوئیلی. آیا یارانه ای که دولت برای بنزین (تولید داخل یا وارداتی) هزینه میکند به صورت عادلانه تقسیم می شود؟
3- اسراف: وقتی قیمت اجناس واقعی نباشد مردم ما به دلیل عدم وجود فرهنگ صحیح مصرف از اسراف کردن ابایی ندارند. مثلا نانی که با قیمت یارانه ای در اختیار مردم قرار میگیرد. چون ارزان است امکان دارد مردم بیشتر از نیازشان اقدام به خرید کرده و این برکت الهی را به نان خشک تبدیل نمایند. یا نانوایی که میداند هرطور بپزد باز از این سر تا آن سر، مردم برایش صف میبندند برای افزایش کیفیت نان تلاشی نمیکند و مقدار زیادی از نانی که دست مردم میرسد یا خمیر است یا سوخته یا ترکیبی است غیر بهداشتی از آرد و جوش شیرین. آیا درست است اینطور برکت خدا حرام شود؟
4-مقایسه با قیمت های جهانی: روی هر یک از اجناسی که با یارانه در اختیار مردم قرار میگیرد انگشت بگذارید، از آب و برق و گاز و هزینه حمل و نقل و کلا اکثر اجناس، تفاوت فاحشی با قیمت جهانی آن در کشورهای دیگر به چشم می آید. یعنی هیچ جای دنیا اینطور عمل نمیکنند. مثلا کجا قیمت یک لیتر بنزین از یک لیتر آب ارزان تر است؟ جاده های مرزی سیستان و بلوچستان پر هستند از تانکرهایی که بنزین را با
قیمت صد تومان بار میزنند و پس از چرب کردن سبیل درجه دار جوان پاسگاه مرزی
یا عبور از بیراهه، آن ور مرز در پاکستان یه قیمت هزار تومان به فروش میرسانند. آیا انصاف است هزینه ای که برای یارانه ی بنزین بر دولت تحمیل می شود اینطور به جیب قاچاق چیان سرازیر شود؟ آیا نباید یک بازنگری برای واقعی کردن قیمتها انجام شود؟
اینها دلایلی هستند که شب و روز از صداوسیما و تریبون های سخنرانی توی گوش و چشم ما میکنند تا بفهمیم چقدر هدفمند کردن رایانه ها کار خوبی است و انجام آن حالا به هر طریقی، خیر دنیا و آخرت ما را در پی دارد و خاک بر سر ما که تا حالا دولت های گذشته از فرط بی عرضگی این کار را انجام نداده اند و ما را از این خیر محروم ساخته اند.
1- مقایسه بین دو قشر مرفه و ضعیف که هر کدام یک کیلومتر بالاتر و پایین تر از خط فقر زندگی میکنند و پیچیدن نسخه ای برای مردمی که مماس با خط فقر دست و پا میزنند از اساس غیرمنطقی است. تورمی که اجرای این طرح، بدون ساختن بسترها به وجود می آورد شاید روی قشر پنت هاوس نشین اثر چندانی نداشته باشد که هیچ، چه بسا در این میان سود دوچندانی هم حاصل کند، ولی برای قشر متوسط به پایین کمرشکن خواهد بود.
2- مثل اینکه آقایان تنها راه اصلاح الگوی مصرف را توزیع قطره چکانی یافته اند. گران بدهیم، کم بدهیم تا مردم بر اثر فشاری که متحمل میشوند خود به خود دچار فرهنگ سازی شده و درست مصرف کنند. به جای آنکه یقه ی نانوا را بگیرند که دارید آرد سهم همه ی مردم را با پخت ناصحیح ضایع میکنی فضای نانوایی ها را تجاری میکنند تا بر اثر رقابت برای جلب مشتری بهتر عمل کنند. با این روش حل دیگر باید برای یک وعده غذایی نان و پنیر هم برنامه ریزی کرد.
3- مقایسه قیمت های جهانی کشورهای توسعه یافته با کشوری که اقتصادش دولتی است، در تحریم به سر میبرد، تناسب صادرات و وارداتش تراژدی که نه! کمدی است، قشر ناراضی اش به امان خدا رها شده، بیکاری قشر جوانش مایوس کننده است و پولش دارد روز به روز افت میکند بی معنی است. چه می شود که اقتصاد به قول ما شکست خورده ی سرمایه داری آنها هدف ما میشود؟ قیمت ها را با سطح درآمد و شرایط رفاهی هر جامعه باید سنجید. از آنطرف مسئله ی قاچاق و نظارت بر خطوط مرزی راه حل دارد. نمیشود پاسگاه خط مرزی را با تیغ قاچاقچیان بیرحمش رها کرد و به فکر راه حل هایی افتاد که فشار را بر یک ملت تحمیل میکند.
تنها نتیجه ای که میشود گرفت این است که اینها توجیهاتی بیش نیستند.
برفرض عقلانی و واجب بودن طرح هدفمند کردن یارانه ها در کشور ما، بدون در نظر گرفتن بسترها و طی مقدماتی که اقتصاد ملی را سروسامان بدهد، دل دادن به طوفان اقتصادی ای که اجرای عجله ای این طرح در پی خواهد داشت در حال حاضر عقلانی نیست.
ولی متاسفانه قضیه را چنان مانند انرژی هسته ای حیثیتی کرده اند که هرگونه تجدیدنظر روی آن با مسائل امنیتی گره می خورد.
پی نوشت آماری: گزارش داده اند 170 سایت در جهت تخریب(!) طرح هدفمند کردن رایانه ها در حال اقدام هستند. اگر فردا آمار را به 171 سایت رساندند بدانید و آگاه باشید که احتمالا موتور جستجوی گوگل «فی الپرانتز» را هم در نتایج جستجو لحاظ کرده!
پی نوشت عشقولانه: نه یاری نه یارانه ای! از هر دو دست ما کوتاست.
گمونم کم کمش 200 تومن صافکاری نقاشی افتادم. پس حقوق اول این برج که هیچ، چند ماه بعدش هم تکلیفش معلوم شد. تازه اگه به تشکیل کمیته ی انضباطی و آبروریزی و محرومیت های بعدی منجر نشه.
تجربه ی عمیقا لمس شده: «هرچقدر هم خرت رو توی مسیر و با دقت بِرونی باز از دست یابویی که از کنار یا روبرو قصد تو رو کرده در امان نیستی.»
اگر این پاسپورت دستم بود همین الان بلیط کالیفرنیامو اوکی می کردم به مقصد منطقه ی مانتین ویو، دفتر مرکزی گوگل. اونجا ایده ی واقعا مفید و کاربردی "ثبت دامین لخخلمث دات کام" رو به بهایی گزاف آب میکردم و با جیب پر و خیال آسوده برمیگشتم به مام وطن. چون خودمونی هستید دارم میگم ها. بین خودمون هم بمونه.
این ایده مشکل میلیونها وبگرد فارسی زبان و چه بسا عرب زبان را حل میکنه. یا لااقل بخشی از مشکلاتشان را. تغییر زبان موقع تایپ در صفحات وب از فارسی به انگلیش و از انگلیش به فارسی مشکلیه که هر وبگردی به طور مستمر با آن دست به گریبان است. و برای تایپ آدرس محبوب گوگل، خودشو بیشتر نشون میده.
برای امتحان تو صفحه ی جستجوی گوگل کلمه ی لخخ رو وارد بکنید. کلماتی که پیشنهاد میشن واقعا جالبن: لخخلمث ةشح (گوگل مپ!)، لخخلمث بشقسه (گوگل فارسی!)، لخخلمث ثلغحف (گوگل اجیبپت(مصر)!) و ...
تا رسیدن پاسپورت به دستم و ارائه ی ایده و اجرای آن شاید تنها محبت قلبی به شخص خودم و فاصله ی صندلی تا دیوار مانع از خودزنی بشه.
پ.ن: برای تنوع بد نیست "لخخلمث رهیثخ" ، "لخخلمث شقشلاهؤ" ، "لخخلمث عن"، "لخخلمث سشعیه" و "لخخلمث ثدلمهسا" را رمزگشایی کنید.
پ.ن1: پیشنهاد میکنم برای خرفهم کردنم توی کامنتها زیاد به خودتان فشار نیاورید. پیشنهاد میکنم.
پ.ن2: احتمالا در 76 کشور دیگر اجرا کننده ی این قانون تغییر ساعت تابستانی کم نیستند امثال من.
تازگی ها چقدر زود به زود تولد آدم میشه!
پ.ن1: در مورد اون رنگ قرمزی که بهم پوشوندن حرفی ندارم. از یک کودک پنج ماهه چه انتظاری هست که تو انتخاب لباسش هم نظر بده. والا
میگفت دیگه فکرشم نمیکنم. میگفت بهم گفته تا آخر سربازیم که سهله. میگفت اونم حس من عشق من، منم حس اون عشق اون.
میگفت حتی فانوسقه و سرنیزه ی هم-یگانیم رو هم بسته بودم. میگفت تو اون سوز غم و سرما، فقط دلواپسیِ غم باد گرفتن مادرم نذاشت تیغ رو بسُرونم. میگفت بعد از نامزدیش خونشون که میریم قایم میشه که باهام چشم تو چشم نشه. میگفت از خجالتشه.
میگفت. میشنیدم. فقط میشنیدم.
پ.ن: یاد این شعر خانم بهبهانی میفتم که :
نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل / چو تخته پاره بر مـوج رهـا رهـا رهـا مـن
شاید ازش برداشت آسودگی خاطر و خوش به حالی بشود ولی در عمقش غم بی بهره گی و دست خالی بودنه که توی دل آدم ته نشین میشه.
آلوده شدن دامن واژه های معصومی مثل «کردن»، «دادن»، «نمودن»، «شدن» و «گذاشتن» در ادبیات محاوره ای، زنگ خطری است معنادار برای زبان فارسی و فرهنگ ایرانی ما، که شنیده نمی شود.
دیالوگ بعدالتحریر:
- " اون وقت این زنگ خطرش کجاست؟! "
-"سرخودشه! نمیشنوی؟
این که این افعال پر کاربرد توی معاشرت ها چقدر سوتفاهم جنسی به وجود میاره
چند نفر از به کاربردن این کلمات و خنده ی زیرزیرکی اطرافیان از خجالت سرخ شده اند؟
چه لزومی داره مدام ذهن ما دایورت بشه روی ناجورترین رفتارهای جنسی؟
زنای ذهنی همون نزدیک شدن به زناست که خدا در قرآن درباره اش هشدار داده و این انحراف لغات بهش دامن میزنه
البته زنگ خطر فقط درباره وجودشون هشدار نمیده بیشتر علت به وجود اومدنشون مهمه
فرهنگی که با محدودیت و سانسور و تابوهای ساختگی و افسردگی رشد بکنه چنین صدماتی هم بهش میخوره
خونه ای که توالتش مخفی باشه و حرف زدن دربارش ممنوع، طبیعیه که آلودگی تو همه جای خونه پخش میشه "
«مطالعات جدید اکتشافی شرکت ملی نفت در حالی از کشف 100 میلیون بشکه نفت در میدان البرز قم خبر می دهد که برای اکتشاف 12.5 میلیارد بشکه ذخایر جدید نفت تا پایان سال 1393 برنامه ریزی شده است.»
گوینده خبر با شوق و هیجان، این خبر حماسه گونه را تقدیم شنوندگان می کند. تا انعکاس دستاوردها، دل مردم را شاد کنم.
ولی من از شنیدن خبر خوشحال نمی شوم.
دلم برای میلیارد میلیارد بشکه ی سیاه نفت می سوزد که با بی برنامگی وارثان فعلی اش می خواهد به باد برود. شاید گنجی بود که زیر خاک خشکیده ی قم جاخوش کرده بود برای آیندگان. آیندگانی که شاید قدر قطره قطره اش را بدانند. نه اینکه هرجا حساب کتاب کم آوردند شیر نفت را برای پر کردن صفرهای باقیمانده باز کنند.
یاد داستان «ملاقات خضر و موسی» می افتم. همان که به دیاری رسیدند که مردمش به این دو مسافر، نه نان دادند و نه آب. ولی در مسیرشان پای دیوار کجی که رسیدند خضر گفت آستین بالا بزن و ملات درست کن که وقت کار است. دست به کار شدند و با زحمت زیادی از پس مرمت دیوار برامدند تا فرو نریزد. موسی که صبرش در طی مسیر همراهی خضر لبریز شده بود لب به اعتراض گشود که این دیگر چه کاری است ما میکنیم. عملگی بی جیره و مواجب؟. و شرط همراهی و دم نزدن را باخت. خضر یکی یکی معماهای ذهن موسی را حل کرد و آن خرحمالی را گنجی ذکر کرد که زیر آن پنهان بود برای دو کودک یتیم از پدری صالح. و باید این گنج دست نخورده می ماند تا وقت عقل رس شدن شان. تا وقتی که چشم طمعی رویش نباشد و قدرش را بدانند و خود از این ثروت بهره ی درست ببرند.
حکایت آن گنج حکایت نفت ماست. منتها ما با قوی ترین پمپاژها افتاده ایم به جان این گنج ارزشمند و داریم به بادش میدهیم.
پ.ن1: ای کاش یک طرح تحول اقتصادی نوشته می شد با این چشم انداز که شیرهای نفت بسته شوند و بسته بمانند تا زمانی که بتوانیم به اندازه رفع نیاز خودمان نفت را پالایش اش کنیم و ثروت مضاعف به وجود بیاوریم. نه طرحی که به جای تحول در استخراج و صنعت و اقتصاد دولتی یه شدت وابسته به نفت، به جایی برسد که هم و غم اش کنترل موجودی جیب مردم باشد.
پ.ن2: در همین راستا کتاب "نفحات نفت" رضا امیرخانی را برای خواندن توصیه می کنم.
قاموس قرآن، ج 5
چند سوال: در ادامه مطلب
روی سرم علامت چندتا سوال چشمک میزند که این مرض مسری دلزدگی از کار، الان در حال شیوع است یا اپیدمی شده و کار از کار گذشته؟ تا کی می خواهد ناهمگونی نظام پاداش و تنبیه که کفه ی تنبیه اش سنگین تر و همگانی تر است و تشویق اش سبک تر و برای نورچشمی ها، لنگان لنگان به کارش ادامه دهد؟ این آمار دستمالی شده ی بیکاری کِی قرار است رو به اوج، سامان بگیرد تا هر کس بتواند در کاری که تخصص و علاقه اش را دارد سرجایش بایستد. اینجا میرسم که ۷ ساعت کار مفید برای هر ایرانی آماری عجیب به نظر نمی آید. چون به جای ساعت در روز واحد ساعت در هفته دارد. نرمالش ۴۰ ساعت در هفته است. همین است که فقط کارمندان فقط هوای بالاسری شان را دارند و بس. همین است که "شغل نما"های دلالی فعالترین صنف به حساب می آیند. همین است که حقوق کارمندی تبدیل شده به هزینه فروش عمر به جای ارائه ی کارایی. همین است که اینجاییم.
پ.ن: مثل اینکه یه کم سخت گرفتم باز!
برای کسانی که تازه مدرک ICDL شان را قاب گرفته اند یک مقداری سخت است توضیح دادن اینکه چرا روند بالا اومدن ویندوز با یک صفحه ی سیاه و چند خط انگلیسی ناقابل جایگزین شده. ولی وقتی پای آدم برای نصب ویروس کش در میان باشد باید این سختی را به جان خرید. یا لااقل برای چیدن مرتب صغرا و کبرا حفظ اعتماد نفس حرف اول را میزند. منم که آخر اعتماد به نفس!
جریان از این قرار است که داوطلب شدم کامپیوتر سرور بخش اداری یگان خدمتی را به یک ویروس کش آپدیت نائل کنم. نصب شد. آپدیت شد. اسکن کرد و چند ویروس گردن کلفت در کنار چند تا چیز دیگر پیدا شد. همه شان هم پاک شدند. حتی همان چندتا چیز دیگر! یعنی ویروس نماهایی که در حقیقت فایل های dll سیستم ویندوز بوده اند. به همین راحتی!
به همین راحتی کامپیوتر مرکزی شبکه رفت رو هوا. با repair کردن هم نتیجه ای نگرفتم.تا اینکه آخر وقت اداری همین جوری رها کردم آمدم. حالا برای فردا سپیده دم فردا منتظر برگزاری دادگاه صحرایی ارتش هستم به جرم اغتشاش طلبی و خرابکاری در شبکه ی منسجم رایانه ای سازمان.
بیشتر از همیشه به اعتماد به نفس نیاز دارم. من بی گناهم.
دارم فکر میکنم واقعا چقدر خوب است گاهی وقت ها همه چیز آرام باشد و آدم هم خوشحال باشد و طی یک پروسه ی طولانی مدت به خودش ببالد!
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخههای شسته، بارانخورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از "تو" اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از "من" اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از "ما" اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»
من برگشتم. دو ماه آموزشی سربازی تمام شد و با یک بغل خاطره ی شیرین از پادگان انداختنمان بیرون!
سختی و تلخی هم داشت ولی نه آنقدر که در دور هم بودن ها و رفاقت ها قابل حل نباشد. همون خرده فشارها و سخت گیری ها هم چون آدم از تکرار نشدنش تقریبا اطمینان دارد رنگ خاطره و نوستالژی میگیرد. مثل خاطرات دوران ۱۲ ساله ی مدرسه.
در کل خوب بود. طبق برنامه ی چندبار تغییریافته مراسم تحلیف و جشن سردوشی راس ساعت ۲ و نیم روز اول اسفند برگزار شد. درست لحظه ی چکیدن اولین قطرات باران این روز ابری! حساب کنید یک ساعت مراسم را کل هزارو پانصد ششصد نفر خبردار ایستادیم و فرمانده ی پادگان از یک برنامه اش هم کوتاه نیامد. پیش فنگ٬ مشایعت از راست٬ درود امیر٬ تلاوت قرآن٬ سوگندنامه٬ خواندن خطابه همرزمان قدیمی و جدیدی٬ خواندن سرود مرکز توسط یگان های دانشجویی٬ مسابقه ی کشش خودرو٬ اجرای رزم با فوجیل توسط جی جی کاران(!)٬ اجرای رزم با سرنیزه٬ سخنرانی میهمان مدعو با وقت اضافه. تنها قسمتی که یک مقدار توصیه به بی خیال شدنش کردند حرکتِ قدم روی نماینده ی دانشجویان سردوشی بگیر بود که داشت با قدم های ۱۸۰ درجه اش میهمان مدعو یعنی فرمانده ی نیروی زمینی ارتش را به گرفتن دوش از سر تا پا مستفیض میکرد.
مراسم با رژه ی پایانی با نظر به راست قابل قبولی به پایان رسید و پروسه ی خداحافظی با ۹۵ دوست جمعی یگان ۷۳۱. بیشتر بچه های ما که کد میخوردند افتادند پادگان اصفهان و من هم با پذیرش عین سین آجا تهران افتادم در محدوده ی چهارراه قصر.
تو این مدت که از فرصت و دل و دماغ آپدیت بهره مند نبودم دستم به یادداشت بوده. یک سری روزنگار از آموزشی خدمت هست که حتما سروسامانش میدهم و در وبلاگ هوا میکنم شان.
پ.ن: سلام وبلاگ! سلام زندگی فارغ از کچلی حاد!
افتادم پادگان ۰۱ نیرو زمینی ارتش. خوشبختانه تهرانه و مرخصی ها خونه ام. سختیش به بکن نکن ارتشه و راحتیش فرهیخته بودن محیط. در این پادگان تنها لیسانس به بالا پذیرفته میشن از این جهت. با اینکه هفته ی سخت اول رو گذروندم با توجه به توقعاتی که از آموزشی سربازی و اینها از صحبت این ور اون ور شنیده بودم خوب گذشت. فقط الان با یک کیسه دارو و دوتا پنی سیلین اساسی درحال ریکاوری ام. ارادتمند همه دوستانی که با کامنت های خصوصی و نیمه خصوصی ابراز محبت کردن هم هستم. و دل تنگ همه رفقا و وبلاگستان.
(يک) علم اسطقس داری هست در زیرمجموعه ی علوم انسانی به اسم هرمنوتیک. این علم روی این بحث میکند که این همه منابع نوشتاری و گفتاری که در طول قرون دست به دست میشود تا چه حد میتواند قابل اعتماد باشد. یعنی در انتقال مفاهیم که منظور مولف شان بوده تا چه مقدار موفق خواهد بود.
رد پای این واژه ی هرمنوتیک طبق معمول برمیگردد به کتاب ارغنون جناب ارسطو و اسطوره ی یونانی هرمس. هرمس در اساطیر یونان نقش مترجم پیام های رمزی طبقه ی خدایان را بازی میکرده. تا میرایان که از مباحث بالای دیپلم طبقه بالایی ها سردرنمی آوردند چیزهایی و تفسیرهایی دست شان بیاید که دنیا دست کیست. چیزی شبیه همین تفسیر و تاویلی که اهالی دین برای فهمیدن و فهماندن کتاب های آسمانی واردش میشوند.
(دو) اصلا علم هرمنوتیک در غرب زمانی به رسمیت شناخته شد که عوام هم خواستند مستقیما وارد گود شوند. یعنی بعد از ورود تفکر مارتین لوتر و انقلابش در مسیحیت. وقتی هرکس خواست انجیل را آنطور که خواست تفسیر و تاویل کند، بحث وجود یک قاعده برای این امر به عنوان علم هرمنوتیک مطرح شد. درحال حاضر دیگر نه تنها متون مقدس که هر متنی و گفتاری حتی عامیانه برای جلوگیری از سوءبرداشت نیاز به چنین اصولی دارد.
(سه) این علم روش شناسی جدای از مولف و متن، عنصر دیگری را هم که مخاطب و مفسر باشد را در انتقال مفاهیم موثر میداند. میگوید پیش دانسته های مفسر و سوالهایی که دارد در فهمش از متن تاثیر زیادی دارد. جوری که علایق و انتظارات هدایت کننده ی مفسر است. حالا هرچقدر مولف بیچاره زور زده باشد تا فارغ از ابهامات منظورش را برساند، موفقیتش به اقبالش بستگی دارد. به اینکه مخاطب چقدر همت کند برود دنبال اطلاعاتی که عصای دست متن شوند. مثلا پرسش از تاریخ تالیف متن و منظور مولف در آن شرایط از پیش داوری جلوگیری میکند. شناخت صحیح واژه ها و اصطلاحات و رجوع به مفسرین مورد تایید مولف و اینها.
بالاخره حل شد. سه ماه اضافه خدمتی که به خاطر غیبت حک کرده بودند تو برگه سبز نظام وظیفه پاک شد. اونایی که رفتن خدمت میدونن، وگرنه من که بار اولمه، واسه سربازی یک روز اضافه خدمتش هم زور داره. قد یک سال میگذره. دیگه حساب کنید 90 روز که هر روزش باید تا مغز استخوان تنبیه این عادت دقیقه نودی مان را بکشیم چطور میگذرد. البته ارسال دفترچه درست روز 29 اسفند سال کبیسه چند دقیقه بعد از دقیقه نود به حساب میاد. شکر خدا دوستان سازمان عریض و نسبتا طویل نظام وظیفه، 8 روز تاخیر پلیس به علاوه دهی ها رو بر اساس قانون زیر سیبیلی رد کردند و مشکل حل شد. دیگه دیگه... تا آخر این ماه فرصت دارم از دوران شیرین قبل از اعزام نهایت استفاده رو ببرم.
پ.ن1: از دوستان خدمت رفته خواهشمند است اگر توصیه ای چیزی برای اعزام آموزشی و پیچ و خمش دارند دریغ نفرمایند.
پ.ن2: میان هشت تا آدرسی که برای معرفی به پادگان لیست شده بود کهریزک هم بود. خوب شد موقع انتخاب رشته و دانشگاه ذره ای علاقه به رشته ی پزشکی در دل نداشتم. یحتمل این هم از الطاف خفیه ی الهی بوده که شامل حال جوانی مان شده.
*خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست
پ.ن۱: چند هفته است دلم هوای ایوان های رواق دارالحفاظ حرم امام رضا(ع) رو کرده. اگر گرین کارت طلبیدنش مهیا بشه به یک ساعتش هم قانع ام.
پ.ن۲: به این نتیجه رسیدم که اراده ی خدا از جنس فاصله های خواستن ها تا توانستن های ما نیست. بگوید بشود "درجا" می شود. حتی به میان پرده ی "زندگی شیرین می شود...!" هم نیاز ندارد. چقدر خوبه آدم٬ همچین خدایی داره..
جلد نخست ارباب حلقهها جایی هست که یاران حلقه راهشان را ناچاراً از زیرزمینهای هراسناک موریا میگذرانند. فرودو متوجه سایهای میشود که چند روز است تعقیبشان میکند.با گاندلف صحبت میکند و گاندلف میگوید مدتهاست میداند گولوم منحوس در تعقیب آنهاست. فرودو می پرسد پس چرا همین حالا دخلش را نیاوریم. گاندلف خردمند میگوید: شاید هنوز وظیفه تاریخی دارد که باید انجام دهد..ما از پایان ماجرا بیخبریم.
گولوم زنده میماند.
کسانی که کتاب را خوانده یا فیلم را دیدهاند میدانند که در واپسین لحظات ارباب حلقهها وقتی فرودو هم اسیر وسوسه حلقه میشود و دیری نمانده که جنگ به نفع نیروی تاریکی مغلوبه شود ، این گولوم است که حریصانه انگشت فرودو را با دندان میکند و به همراه حلقه به عمق جهنم سقوط میکند . هم بازی خودش را کامل میکند و هم جهان را از شر حلقه میرهاند.
بیست و دوم شهریور روز مهمیه! از این جهت که دقیقا کسر یکْ \ سیصدوشصت و پنج ممیز بیست و پنج صدم اُم از جمعیت بشر (با احتساب سال کبیسه) در این روز خاص به دنیا اومدن. البته که جمعیت کمی نیست. من هم در رقم زدن این افتخار٬ بیست و پنج سال است سهم مختصری دارم.
" اگر خدا بخواهد میشود ماه رمضان را به عنوان نقطه ی عطفی در زندگانی قرار داد. [البته مجموعه ی به هم پیوسته ای از نقاط عطف!] عطفی که شیب منفی نمودارمان را مثبت کند یا شیب مثبت افتان و خیزان را به یک شیب نزدیک به هذلولوی قرص و قائم متمایل گرداند."
پ.ن۱: من خوبم! از جهت وضعیت سلامت عمومی فیزیولوژی و تا حدی روانی.
ملالی نیست جز یک ال سی دی خراب و عدم دسترسی به اینترنت با فراغ بال ...
(۱) در بحث انتخاب دوجور انتخاب داریم. بین چند گزینه یا انتخاب میکنیم کدام را میخواهیم یا از کنار گذاشتن آنهایی که نمی خواهیم به نتیجه میرسیم. مطمئنا روش اول انتخاب، پخته تر است چون از روی شناخت است و نتیجه ی آن از کنار گذاشتن چاله ها و برگزیدن احتمالا چاه سرپوشیده بهتر خواهد بود.
روش دوم انتخاب در دوره های انتخابات مردم احساساتی ایران نقش تاثیر گذاری دارد. انتخابی که به معنی "نه" گفتن به دیگری است. نتایج شگفت آور بعضی از دوره های انتخابات از این "نه" گفتن نشات میگیرد. مثل دوم خرداد ۷۶ یا سوم تیر ۸۴. حتی افت رای دوره ی دوم آقای خاتمی هم به معنی حمایت از برنامه ی رقیب نیست، مخالفت با روش چهارساله دولت است. این نکته هم قابل ذکر است که هرچه انتخاب مردم در انتخابات به سمت تاییدی شدن برود و نه نفی رقیب، نشان می دهد بلوغ سیاسی مردم به رشد بهتری رسیده است.
(۲) تجربه نشان داده، میشود روی آرای نفی کننده به عنوان برگ برنده نتیجه انتخابات حساب باز کرد. چنان که در انتخابات اخیر حامیان دو کاندیدای رقیب یکی با پرونده سازی و دیگری با تهیه مستندات سعی کردند نتیجه انتخابات غیرقابل پیش بینی را از به نفع خود برگردانند. از آنجا که تحلیل گران از نارضایتی شدید بخشی از مردم در مقابل رضایت نسبی بخشی دیگر که از عملکرد ۴ ساله ی دولت نهم ریشه میگیرد خبر میدادند حامیان دولت سعی کردند برای نفی رقیب خوش سابقه عامل نفی پیدا کنند تا از استراتژی نفی رقیب بی بهره نمانند. به میان آوردن اسم آیت الله هاشمی و پله قرار دادن ایشان به تجربه ی دوره ی قبل هم از این نوع جلب رای بود.
(۳) به اذعان تحلیلگران دو طرف، عملکرد دولت نهم خود بهترین عامل برای هموار کردن راه انتخابات برای هر رقیبی که میخواست به صحنه بیاید به حساب می آمد. بخش بزرگی از مردم که شامل اکثریت طبقه ی متوسط جامعه می شود به شدت اعلام نارضایتی میکردند. دلایل این عدم رضایت قابل بررسی است. عملکرد دولت نهم در برنامه ریزی و اجرا به شدت لنگ میزند. سیاست های اقتصادی علی رغم آمارهای خوشگل آه از نهاد مردم درآورده. تورم ۲۵.۴ درصدی در پایان دوره غیرقابل حاشاست. عدم صداقت و برخوردهای ریاکارانه دولتمردان از رده های بالا تا پایین توی ذوق مردم میزند. ماجراجویی های سیاست خارجی و الی آخر که اظهر من الشمس است.
(۴) انتخاباتی عجیب برگزار شد و نتیجه ای شوک آور را جلوی چشم مردم گذاشتند. در این انتخابات از مردمی لااقل به زعم خودشان ۱۳ میلیون و البته یه کم(!) بیشتر، "نه!" ای محکم به ادامه کار دولت شنیده شد. "نه" محکم همراه با تردیدهای بدون پاسخ و نادیده گرفته شده، رسید به آنجا که از جان هم مایه میگذارند. این بار چپ و راست و گردانندگان پروژه انتخابات با شوک بزرگی از طرف مردم روبرو شدند. تناقضات برخورد و تحلیل ها از هفته اول و دوم بعد از انتخابات نشانه ی این شوک بود. تحلیل "انقلاب مخملی وابسته" به نظرم بزرگترین اشتباه بود. اصولا انقلاب مخملی انقلاب غیرخشن علیه حکومتی دیکتاتور معنی می دهد. تایید امکان وقوع انقلاب مخملی یعنی تایید وجود دیکتاتوری. درضمن مگر انقلاب مردمی وابسته هم داریم؟ کودتای وابسته داریم ولی جنبش مردمی وابسته امکان وقوع ندارد.
(۵) شهادت میدهم این "نه" معترضین تنها فقط علیه شخص احمدی نژاد بود. نه قانون اساسی و نه نظام جمهوری اسلامی. ولی این اعلام نارضایتی ابتدا با نادیده گرفتن بعد با برخورد پرخاشجویانه رفته رفته پیچیده تر شده. تبدیل به خشمی شده که به رده های بالا بالای نظام هم دارد ساییده می شود. دیگر قبرستان محدوده ی امنیتی نیست که با شدیدترین شکل مردم را متفرق میکنند.
(۶) تحلیل من این است که طبقه ی میانی جامعه با نتیجه ی حاصل شده به شدت مشکل دارد. طبقه ی متوسط از اول هم جزو مخاطبان جانمازآبکشی پوپولیستی نبوده اند. برخلاف طبقه ی مستضعف که به دیدن و دست مالیدن به قهرمان شان و شاید وامی دویست هزار تومانی کیفور میشوند و برخلاف بی خیالی طبقه ی بی درد که در هر صورت گلیم خودش را از آب بیرون میکشد تحمل ادامه این وضع را ندارد و از این دو قشر در جامعه بسیار تاثیرگذارترند. طبقه ای که نگوییم بیشتر لااقل همپای غم نان، درد فرهنگ هم دارد. نخبگان و هنرمندان ریشه در این طبقه دارند. ولی دولت دست در دست صداوسیما دارند از این طبقه دشمن برای نظام درست میکنند. مردم میبینند تصفیه ی در سطح حاکمیت که شبیه یک تسویه حساب انتقام جویانه است، کم کم از رده های بالای مدیریتی به مردم هم دارد میرسد.
(۷) عدم توجه و نادیده گرفتن این بخش عظیم از مردم که حکم استخوان بندی جامعه را دارند تبعات امنیتی دارد برای هر نظامی. لج کردن و درافتادن که دیگر جای خود دارد. بیاید این وسط خونی هم به ناحق ریخته شود. ای کاش این خونها ریخته نمی شد. خون دامنگیر است. قصد ندارند از این به بعد حکومت را با زور دگنک و قدم به قدم گارد ویژه اداره بکنند که. نمی دانم!
پ.ن۱: به مناسبت نیمه شعبان بیتی هم تقدیم میکنم که آن یکی مصرعش را یادم نیست!
نمیدونم چی چی ... درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود ... نمی دونم چی چی
خوبی اش این است که با ظهور موعود، حق و باطل از این به هم آمیختگی اش درمی آید و تکلیف همه روشن میشود. می شویم شهروندان اتوپیای گل و بلبل وعده داده شده و حالش را میبریم و لایقینش گردن شان به تیغه ی ذوالفقار حضرتش متبرک میشود.
بعدالتحریر۱: شده بودم ترمز دستی خودم تا این وبلاگ حقیر فی الپرانتز را به Havadese Akhir News تبدیل نکنم. وگرنه گزارشهایی در می اومد که یکی از این دایره های قرمز توخالی ترسیم میشد دوره عنوان وبلاگ و لفظ غربزده ی Wanted حک میشد زیر عکس بنده. این پست هم پیش اومد دیگه! از همین جا به برادران عزیز و گمنام عرض شود که انکار نمیکنم مطمئنا نظرات و تحلیل های بنده جای فکر بیشتر و بازبینی دارد. البته اگر اتاق فکرش در نقاط خوش آب و هوای تهران با ابزار و متد پیشرفته ی دوستان مهیا باشد.
" بدینوسیله گواهی می شود نشانه های نهفته ای از وسواسِ نگارش در نویسنده ی این وبلاگ مشاهده شده که غیبت ها و فاصله ی زمانی بین پست ها از آن ناشی می شود. امید است با توجه به عدم ریشه دار شدن و تشخیص به موقع بیماری مهلک مزبور٬ نامبرده زودتر دوران نقاهت را سپری کرده و به رسم غریب زندگی آن هم از نوع سایبر بازگردد. "
پروردگارا به تو پناه میبریم از هرگونه وسواس(من جمله آبی٬ خاکی و تصمیمی) و وسوسه و فس فس در کارها...