هفت تیر
یاد شهید مظلوم دکتر بهشتی به خیر! دائم هشدار میداد از این دو تفکر بترسیم
التقاط...........................................................................تحجر
روشنفکری کور.................................................قشری گرایی دینی
پ.ن۱: یاد گرفته ایم قضاوت را به تاریخ بسپاریم ... عبرت که نمی گیریم!
پ.ن۲: بنر های یاد و خاطره ی شهید بهشتی و یارانش سطح شهر تهران رو برداشته.
پ.ن۳: نامه سید علیرضا بهشتی به پدرش
این بُهت مشترک
از شب شنبه شروع شد. اعلام زودهنگام و عجیب نتیجه ی انتخابات همه ی مردم را بهت زده می کند. نتیجه ای که خوش بین ترین حامی کاندیدای پیشتاز در تصورش نمی گنجید. اصلا بیشتر تکاپوی ستادها در فرصت تبلیغات٬ از امیدی نشات گرفته بود که میشود این انتخابات نتیجه ای غیر از نتیجه ی معمول دوره دوم های هر رئیس جمهور را داشته باشد. تا جاییکه بخشی از طیف موسوم به اصولگرا که سختشان است باور کنند "اصول دین پنج تا بیشتر نیست" نگران رای آوری رئیس جمهورشان شدند. به تکاپو افتادند.. مناظره ها به پا شد.
از شب چهارشنبه شروع شد. مناظره ای تاریخی. مناظره که نه! جنگ برنامه ریزی شده. جنگی که گذاشته بودند تا با دستی پر از افترا و پرونده هایی ساختگی، هفته ی آخر انتخابات، پای میز مناظره شعله ور کنند. و شیپورهای پیروزی که از قبل بدون توجه به نتیجه آماده ی نواختن بودند. اساسا مناظره ی رقبای انتخاباتی ابتکار بزرگی بود که بدست افراد کوچک رسانه ی ملی تبدیل شد به میدان تسویه حساب. به شخصه تصور میکنم اگر با نماینده ی رسمی موساد هم قرار مذاکره می بود نمی بایست اینطور رقم میخورد که خورد. این غیرتی شدن فضای انتخابات ،برخوردها، آشوب های پراکنده و آتش تنفر بین دوطرف ایرانی مسلمان عامل تحریکی بهتر از این میخواست؟
از قضا به واسطه ی جابجایی منزل افتاده ایم وسط میدان جنگ های چریکی نیمه شب های تهران. جوانهایی که از روی غفلت٬ دفاع از آرایشان را در خیابان های هرج و مرج میجویند و در مقابل جوانهایی که باز از روی غفلت به دنبال ادای تکلیف دینی شان با چوب و باتوم هستند. هر دو طرف هم از متن مردم. کار هرشب مادر من پای پنجره این شده که با نگاهی مضطرب آیت الکرسی بخواند برای جوان مردم که در حال زهرچشم گیری با باتوم و داد و فریاد٬ ناقص نشود. "پس نیروی انتظامی ضامن امنیت کجاست؟". این به جان هم افتادن ها قابل پیشگیری بود. اگر شهوت قدرت می گذاشت. میلی نهفته که با نوار هشدار "اسلام در خطر است!" پوشیده شده.
از تحقیرها شروع شد. تحقیر ملتی که وسط میدان انتخابات خودش را بازیچه دیده. آن وقت به جای آنکه به تردیدهایش پاسخی بدهند، بلیط چارتر ونزوئلا در دست، میخواهند هرچه زودتر پرونده را ببندند. بستن دو روزنامه پرتیراژ، مسدود کردن هشت، نه سایت خبری پربازدید، قطع شبکه ی اس ام اس، اختلال در شبکه تلفن های همراه، رساندن پهنای باند اینترنت به یک چهارم و ... درست روز بعد از انتخابات شما را یاد چیزی جز کودتا می اندازد؟ آیا این محدودیت ها نتیجه ای جز داغ شدن بازار شایعات و میدان دادن به رسانه های بیگانه را در پی دارد؟ این امنیتی کردن همه چیز در وقت مقتضی مردم را بی اعتماد میکند. نظام را به نگاه بدبینانه آلوده میکند آنطور که بسیج و مساجد را. آیا نسبت دادن خس و خاشاک به مردمی که میخواهند بدانند "رای شان کجاست" عاقلانه است؟ خوشبختانه آقای رئیس جمهور خیال مردم نگران را با اعلام سیادت خودشان آسوده کردند. "رئیس جمهور سید" مگر نمی خواهند خب بفرمایید...هه هه هه
از دوشنبه شروع شد. نمی دانم در جریان راهپیمایی سکوت انقلاب به آزادی هستید یا نه. حضور میلیونی تهرانی های معترض که بدون اتوبوس ها و برنامه ریزی ها و تبلیغات حماسی آمده بودند باور کردنی نبود. جمعیتی از همه قشر و از همه سن، آرام و روان و لبریز از انگیزه، بدون هیچ شعار توهین آمیزی که نه! بدون هیچ شعاری، مسیر انقلاب تا آزادی را پیمودند. سکوتی وحشتناک. سکوتی که از روی رضایت نبود. به این نمونه ی اعلای بلوغ دموکراسی ایرانی باید بالید. اگر به آن درگیری و شلیک چند گلوله که بیرون از اختیار جمعیت بود نمیرسید این تجربه در کام مردم تلخ نمی شد. اگر "اینطور هم نه!" پس دیگر چگونه میشود در زیر سایه ی حکومت مردم سالاری دینی٬ مردم اعتراضشان را اعلام کنند؟
درخواست منطقی مردم معترض جای شکر دارد. حرکتی است برپایه ی دموکراسی و در جهت احیای قانون که راهش را پیدا کرده اند. مردم نه خواهان انقلاب هستند و نه پیرو اپوزیسیون عقده ای خارج از کشور. کوچکترین حق شان از جمهوریت نظام را میخواهند. رای شان را می خواهند. و میدانند راهش آشوب و درگیری و توسر هم زدن نیست. ای کاش زودتر به این خواسته ی بی هزینه ی مردم توجه شود.
الان وسط تاریخ ایستاده ایم.. تاریخ برای مردم ایران برگی سبز کنار بگذارد...
عکسهای تجمع آرام حامیان موسوی در خیابان آزادی (خبرآنلاین)
بهت شب شنبه
امیدسبز
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓
پ.ن۱: یا قیر نیست یا قیف یا حالش! از جمله چالش های شخصی من در مسیر وبلاگنویسی پویاست. چندتا موضوع رو که دربارش مطلب آماده کرده بودم همینطور تو فایلش ماند تا تاریخ گذشته شد و عملا هوتوتو. ولی حتی الامکان به وبلاگ دوستان سر میزنم و میخونم و به نظرنوشتن که میرسه عنصر قیف بلاگفا وسط میاد که صفحه نظرات باز نمیشه..
پ.ن۲: این دو هفته شوروحال عجیبی داشت فضای انتخاباتی در شهر تهران. فرصت نشد بنویسم درباره اش. ولی تو چهره و حالت ی تک تک جوانهای بعضا عبوس و مایوس شهر من امید و صمیمیتی موج میزنه که باید آمد و از نزدیک دید که واقعا از دست دادنش حیفه.
پ.ن۳: به امید شکفتن این امید سبز
آنچه گذشت...
در این بیست و اندی روز که آپدیت وبلاگ با افت نوسان شدید مواجه شده بود، اثاث کشی داشتیم در حد تیم ملی با اعمال شاقه! بشور و بساب و ببند و حمّالی! جای همه ی دوستان مردان آهنین خالی! غیبت موجهه دیگه؟! خدا رو شکر الان که منو اینجا میبینید به یک سرانجامی رسیده ولی اعمال شاقه اش به قوت خودش باقیه. دیگر اینکه در این برهه از زمان تیم ملی فوتبال کشورمان مایلی کهن اش را از دست داد و افشین قطبی برای چندمین بار بازگشتی افتخار آمیز به میهن کرد تا ببینیم در برابر کره ای ها از استراتژی قلب شیر استفاده میکند یا پنجه ی ببر یا خرطوم فیل. آقای کروبی با ساسی مانکن رایزنی هایی همراه با مبادله ی دل و قلوه داشت تا هماهنگی های لازم برای انتخاب آهنگ "یه ماشینو دوتا خونه ی درندشتو پول چکهای بی برگشتو بدم بزنی تو رگ و یه آب روش به من میکنی تو یه بار گوش!" به عنوان شعار انتخاباتی صورت گیرد. از جمله اتفاقات دیگر که به عنوان نقطه ی عطفی در زندگی هنری اینجانب به حساب می آید دیدار و همنشینی با دو تن از کارگردانان بنام کشورمان در یک کبابخانه ی نون بیار کباب ببر می باشد. فکر کن پشت به پشت محمد رحمانیان و عباس کیارستمی نشسته بودیم و در میز گرد سینمایی شان به صورت مستمع آزاد با پارازیت های محیط شرکت داشتیم.
خبر دیگر اینکه وبلاگ فی الپرانتز یکساله شد و جا داره به همه دوستانی که در سرما و گرما و بودن و نبودن هایم همراه بوده اند و لطف داشته اند ابراز ارادت ویژه داشته باشم.
از استاد بانی عزیز که از گرمای رامشیر نظرات دلگرم کننده اش به این سمت ساطع میشود و موجی از امید میپراکند. از سهیل اهل دل که صفای معرفتش انسان را تحت تاثیر قرار میدهد. از آقا هادی که صنعت خودروسازی خراسان رضوی را در ید قدرت دارند و همیشه میشود روی نایب الزیاره بودن شان حساب کرد. از دوست طنز نویسم یک محمد که چند وقت یکبار یک آهان و اوهومی اینجا میکند. از شاعر گرانقدر خانم ماجده(معرب مژده!) که توی این مدت کوتاه هم-لینکی لطف داشته اند و کم کاری ما را گوشزد کرده اند. از جناب عبدالحسین که این اواخر در وبلاگشان ماشالا از پرکاری جور کم کارهایی مثل منو هم کشیده اند. از حبیب عزیز که حرفه ی ژورنالیسم را به قوت تمام پیگیری میکنند و جاداره وبلاگشان را به حبیب نیوز تغییر نام بدهند از بس بعضی اخبار دسته اولند. برای خانم پرنسس هم که چند وقتی میشه خبری ازشون نیست ایشالا که مشکلشون تنها اینترنت زدگی باشه آرزوی سلامتی میکنم. از متین عزیز که با حلقه ی مطالعاتیش جمعی رو سرکار گذاشته. کسی خبر داره آقا حامد نوریان کجاست که سه چاهار ماهه آپدیت نمیکنه؟ بد نیست یادی هم از حاج آقا احسان و یه رفیق بکنیم که به دلیل مشغولیت های علمی از صحنه ی وبلاگ نویسی کنار کشیده اند. و همین طور همه ی وبگردهای محترمی که از طرف گوگل یا گول کلمات بیربط ما را میخورند یا تصاویر وسوسه انگیز وبلاگ را و گذرشان این طرفها می افتد کمال امتنان و سپاسگزاری را دارم. بازم پیش ما بیاین!
پ.ن۱: مبارک باشه. تتمه اخبار اینکه استقلال هم ناباورانه قهرمان شد و قلعه نویی هم رفت.
دکوپاژ یک غزل-سکانس از حافظ
[زلف آشفته و
خوی کرده و
خندان لب و
مست]
[پیرهن چاک و
غزل خوان و
صراحی در دست]
[نرگسش عربده جوی و
لبش افسوس کنان]
[نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست]
[سر فراگوش من آورد و به آواز حزین گفت:]
ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست...
داخلی/شب/یک اتاق معمولی/حرکت شناور دوربین از بالا به پایین/نور صحنه بین نور آبی شب و رگه هایی از هاله ی شیری مهتاب دل دل میکند/بازیگر نقش اول (و آخر) آرام و حیران کننده با حرکتی زیرپوستی وارد صحنه میشود/طیفی سبز موج میزند/نرم نرمک به سیاهی لشکر به خواب فرو رفته نزدیک میشود/موسیقی متن آرام فید این میشود/هارمونی صدای ساز زهی افتان و خیزان به گوشه ی روح الارواح میزند/حرکت نرم دوربین حول محور صحنه به سمت راست/چند لحظه سکوت/زمزمه ای انسانی-روحانی از کلمات/سکوت/کات!
تا انتخابات
آماده بود یادداشتم. یادداشت انتخاباتی اینجانب درباره تحلیل شرایط موجود و کاندیداهایی که اعلام آمادگی کرده اند. به ما نمیاد؟
تا حدودی با کسانی که از سیاست گریزانند و به این بحث ها وقعی نمی نهند موافقم تا آنجایی که با رودررو شدن رفقا بر سر اصرار روی مواضع کنار نمی آیم. مواضعی که خیلی از هم دور نیستند و بارها دیدیم بزرگترهای جریان های سیاسی مخالف٬ خودشان با هم اینقدر اختلاف و پدرکشتگی ندارند که سمپات هایشان در حال جویدن خرخره های همدیگرند. ولی به نظرم اینکه آدم برای خودش نظر منطقیِ مستقل داشته باشد و در عین حال به نظرات دیگران هم احترام بگذارد ارزش مفتخر شدن به بلوغ عقلی را دارد. نه از این غرغرهای موسوم به تاکسی خطی که در آن واحد٬ بسته به شرایط٬ ۱۸۰ درجه (بلکم ۳۶۰ درجه!) دوران می کند. یکی از خرده لذتهای من در تاکسی ها و صف های نان٬ توجه به منطق نهفته ی بحث هاست که از چی به کجا میرسند.
یادداشتی نوشته بودم در مورد این دوره از انتخابات و اینکه تا حال انتخابات دوره دوم یک رئیس جمهور اینقدر داغ نبوده و این دوره فرق میکند. از یکسال مانده به انتخابات گمانه زنی مردم شروع شد. آقای خاتمی با این استقبال روبرو شد. آقای کروبی از ۹ ماه پیشتر فعالیت حزبی و انتخاباتی اش را استارت زد. از جریان راست و اصولگرا هم زمزمه هایی پررنگ درباره روی کار آمدن دولتی انتلافی که از تمام نیروها استفاده کند و این شرایط مطلوب نیست شنیده شد. مهندس موسوی که در دوره های گذشته انتخابات تنها اسمش را به میان میکشیدند و میلی به حضور نداشت رسما اعلام حضور کرد. به نظرم همین نشان از وضعیت خاص و بحرانی فعلی دارد.
این چند وقت٬ درست از وقتی که مهندس موسوی شخصا پا وسط میدان گذاشت بحثهای زیادی در محافل اصلاح طلب مطرح شد حول محور رسیدن به اجماع. این بحث تکراری و کاملا بی نتیجه و با سابقه ی انتخابات گذشته. به نظر من جواب نمی دهد. اولا که نتیجه رای مردم به طرز وحشت انگیزی غیرقابل پیش بینی ست. ثانیا دور هم نشستن این طیف های سیاسی شلوغ و پلوغ دور یک میز بازدهی ندارد. هرکس اگر هم سهم نخواهد حرف خودش را میزند و دیگری را قبول ندارد. حزب درست و حسابی نداریم که. آنطوریکه مثلا در آمریکا با سنجش کامل٬ از بین کلینتون و اوباما یکی انتخاب شود. باید به راهی غیر از اجماع امیدوار بود.
با پیش بینی من اتوماتیک با رسیدن انتخابات ریاست جمهوری به مرحله ی دوم و بالا آمدن دو نفر که احتمالا یکی آقای احمدی نژاد خواهد بود سر نفر بعدی اجماع حاصل میشود. و با توجه به فضای آلوده انتخابات از جهت تخریب چهره ها نتیجه ی انتخابات را واگذار کنیم به هفته ی دوم انتخابات بهتر خواهد بود.
نوشته بودم که بهتر است خاتمی جمله ی شرطی یا من یا جناب موسوی را کنار بگذارد و در صحنه بماند. هر دو طرفدارانی دارند که در عین همپوشانی گسترده٬ با ترک صحنه از طرف هر کدام٬ راحت به دیگری رضا نمی دهند.
یادداشتم را کنار گذاشتم. آقای خاتمی دیروز طی بیانیه ای با محور "کناره گیری به نفع اخلاق" از حضور در انتخابات انصراف داد. به هرحال حتما با ظرایفی که در نظر داشتند و در بیانیه هم آمده به این جمع بندی و تصمیم رسیده اند که مهندس موسوی در برخورد با موانعی که بوجود خواهد آمد نتیجه ی بهتری خواهند گرفت.
سه ماه مانده به انتخابات رأیم را اعلام کنم اشکالی ندارد که؟!
نوروزنامه
حال و روزم چندان خوش نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای محتاج دعا هستم. چقدر سخت میگذره وقتایی که تنها سلاح آدم دعاست.
نزدیک عید نوروزه. عید هم عیدهای قدیم! اصلا یک مزه ی دیگه ای داشتن. رفیقمون (آقا احسان) یک بازی وبلاگی دعوتمون کردند با موضوع خاطرات عید نوروز. مارم که اگر همینجوری ول کنید دائم لبیک میگیم. به اینم لبیک گفتیم. شاید با سیر تو نوستالژی عیدنوروز از این حال و هوا دربیایم.
"مثل امسال سال کبیسه بود و ماهم خانوادگی همه برنامه ها رو گذاشته بودیم واسه دقیقه ی نود. برنامه هم طوری بود که سال تحویل شمال باشیم. دم رفتن هم قرار بر این شد که ماشین را بزنیم بغل و به همراه ابوی بریم سلمونی و سری صفا بدیم. البته خلوت بودن سلمونی در روز آخر سال هم مزید بر علت شد. نشسته بودیم تو نوبت و هی مشتری ها میومدن و واسه بعد از سال تحویل وقت میگرفتن. سر نوبتمون که شد آرایشگر در حالی که گوشی دستش بود این پا و اون پا میکرد که اگر خیلی کارتون عجله ای نیست بعد از سال تحویل خدمتتون باشیم. از ما هم اصرار که مگه نمیبینی زن و بچه تو ماشینن عجله داریم کارتو بکن. آخر سر از تلاش مضاعفش روی صندلی اصلاح گوشی دست ما هم اومد که لحظه سال تحویل اول فروردین نیست. درست یک ساعت و بیست دقیقه دیگه ست. هیچی دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و طی پروسه ای آرام آرام خانواده را هم در جریان عمق فاجعه گذاشتیم. خلاصه برای سال تحویل خودمون رو تا نزدیکای سد کرج رسوندیم و چی ها سر سفره ی هفت سین صحرایی گذاشته شد بماند. این بود انشای من. و از این کار نتیجه میگیریم که انسان همیشه باید درجریان باشد و برای کارهایش برنامه ریزی کند."
همینه دیگه تو این حال٬ نوستالژی مون هم نم کشیده! انتظار بهتر از این که نداشتید.
الان که بعد از روایت این خاطره ی جذاب و پرکشش و پرکنشِ دراماتیک٬ فکر میکنم٬ پارسال غروبِ روز اوّل فروردین٬ تماشای فیلم دایره زنگی با بلیط سورپرایزی سینما آزادی چیز دیگه ای بود.< body>
عشق میاد
هــر کـسـی دنـبــال خـبـــر مـی گـرده بهش بگین عشق داره برمی گرده
عـشــق میـاد هـمیـن روزا خیـلی زود عـشـق میـاد تـازه می فهمیم کی بود
وقـتی میـاد دورور برش شلوغ نیست ایـندفه حـتمـا" خـودشـه دروغ نـیست
وقتی میـاد زندگی آسـون میشـه میـاد و تـو خـونـه هـا مهـمــون میـشه
عشقه دیگه فقط یه کم پیر شده از عـاشـقـا یــه خـــورده دلــگـیـر شـده
عشقه دیگه فقط توهیچ قابی نیست شبـیـه ایـن عشقای قلابی نیست
عـشـقـــه و نـــامــه هـــای راه دورش عـشـق میـاد٬ عشق و دل صبورش
میـاد و ایـن پنجـره هـا وا میـشـه دلـخــوشـی گـمشــده پـیــدا مـیــشـه
عــشـق میــاد شـهــر و خـبــردار کـن ایـنــو بـرای هـمــه تــکــرار کـن
امیر پیرنهان
به نظر حقیر این ترانه ی آلبوم جدید احسان خواجه امیری شدیدا شائبه سیاسی داره. اونم نزدیکی انتخابات و شدت تلاش برای برگرداندن چهره های مورد اعتماد مردم به صحنه. مصداقش اینجا و اینجا. اسم آهنگ هست عشق میاد. ملودیش هم زیادی آشنا میزنه. ملودی "رفیق من سنگ صبور غمهام..." فیلم سنتوری ساخته محسن چاووشی که ریتم سرخوشانه ی ستاد انتخاباتی گرفته. پس حواس عمو صفار و دوستان سازمان مجوزدهی کجاست؟ پی بررسی وضعیت ارتداد گلشیفته ی فراهانی؟!
آرامش شطرنجی
تازگي ها اگر وقتم يک ده دقيقه پا بدهد دستي به شطرنج مي برم. مقابل کامپيوتر٬ لِول يک يا نهايتا دو. مي گويند شطرنج باز خوب لااقل تا پنج حرکت بعدي اش را درنظر ميگيرد و براي پنج حرکت بعدي حريف هم نقشه دارد. دودست چنگ زده توي موها با چشماني زل زده به صفحه شطرنج و گوله گوله عرق اساتيد بزرگ شطرنج دنيا از همين حدس و پيش بيني و بررسي صدها حالت ممکن حرکت مهره ها آب مي خورد. بازي شطرنج براي من اينطوري نيست. موقع بازي تنها تلاشم حول اين محور است که با حرکت بعديم مهره هايم را به افتضاح نکشانم. مهره ام به باد نرود يا اگر ميرود يک مهره حريف را در کلاس خودش از ميدان به در کند.
از خيلي ها شنيده ام که زندگي را با شطرنج مقايسه کرده اند. طوري که بايد براي دفاع از منافع شخصي خودت در برابر دور و بري ها و اجتماع٬ پيش بيني و مهره چيني کني وگرنه شکست خورده اي. ولي حقيقتش من زندگي را اينقدر سخت نمي بينم. مقايسه ي بيجايي نيست بين زندگي و شطرنج ولي وقتي آدم دائم دارد هر حرکت ديگران را به حساب اينکه ممکن است چه برنامه اي براي پنج حرکت يا ده حرکت بعدش دارد نگاه مي کند و دائما به فکر دفاع يا پاتک زدن هست جايي براي آرامش نمي ماند. حاصلش چيزي نيست جز يک ذهن توهم توطئه اي با يک فشار مضاعف دروني که زندگي آدم را مختل ميکند.
من شطرنج باز خوبي نيستم. راستش اگر فازش نباشد روي لِول دوي کامپيوتر هم نميگذارم تا سريع کيش و مات نشوم. شايد توي زندگي هم گاهي وقت ها محکوم به بي سياستي بشوم. به ساده بودن. از طرف آدمهاي پيچيده اي که حریف قدری برایشان نبوده ام یا مهره خوبی برایشان از کار درنیامده ام. پیچیدگیشان را درک نميکنم و شايد درکم نکنند به طور متقابل.
آرامش اين سادگي را با هيچ چيز عوض نمي کنم.
خبرخوب۱: بالاخره جستجوي لپ تاپ نتيجه داد. از برند HP Pavilion ٬مدل dv 2000. مجموعا توي اين دو هفته اي که باهاش کار کردم راضيم ازش. صبر يک ماهه براي خريد بعد از شروع سال نوي ميلادي شايد صدهزار تومان توفير داشت. نکته اي که برام جالب بود داغ بودن بازار لپ تاپ تو ايرانه. لامصب ملت پول خرج ميکنن.
خبرخوب۲: دوربين عکاسيمون هم پيدا شد. توي جعبه ي اطو !
وسوسه ی حلقه 2
به واسطه ی این حلقه ی خوشمزه یک رفاقتی هم با پیراشکی فروشی های بهارستان و میدون ولیعصر به هم زده ایم. دست آدم که نیست از کنارش که رد میشم دست و دلم میلرزه. معلوم نیست کی این وسوسه دست از سرم برمی داره. مثل وسوسه ی فلافل لبنانی که تا یک ماه پیش اوج گرفته بود ولی بعد از دیدن لگن نخودپخته اش تا حد امیدواری کننده ای فروکش کرده.
پ.ن۱: سرفرصت یک یادداشتی در مورد سه گانه ی ارباب حلقه ها مینویسم. کتاب رو تازه تمومش کردم منتظرم خوب تحلیل بره بعد تحلیلش کنم.
متروزدگی
امام خمینی(ره):
«مسافرین محترمی که قصد ادامه ی مسیر به سمت ایستگاه صادقیه یا علم و صنعت را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط دو شوند.»
پرتکرارترین کلام منتصب(!) به امام در این روزگار.
پ.ن۱: البته یک روایت دیگه هم داره که به جای "صادقیه یا علم و صنعت" ٬ "میرداماد یا شهرری" استفاده میشه. و در بعضی نسخ به جای "خط دو"٬ "خط یک" گفته میشود. ولی روایت اولی که به تفصیل بیان شد برای راوی بیشتر مورد تایید است به جهت کثرت استماع.
بعد التحریر: میگن تاینی پیک یکی از هاست هاش رو جارو زده واسه همین اکثر عکسهای وبلاگ ما هم رفت تو باقالی ها. ولی همچنان هوا آبیه آسمون قشنگه!
بعد بعدالتحریر: نه آقا دستش نزنید درست شد تاینی پیک خداروشکر!
ملامت نامه
تاسف میخورم برای خودم. اندازه تاسف و چرایش را خودم بهتر میدونم. موضوع اینه که خیلی وقتا آدم آب نمی بینه وگرنه شناگر خوبیه! و چقدر هم خوب که آب نبینه. که به قول حضرت علی(ع) ناتوانی در گناه کردن خودش نوعی عصمت از گناه محسوب میشه. ولی امان از وقتی که آدم با یک حوض آب پدر خودشو درمیاره٬ آی جلوی خودش شرمنده میشه.
ترسم اینه که دهه ی محرم و پیام آزادگی و ذکر فضایل و مصائب خوبان و اینها اثرش بیشتر از روضه خوندن به گوش خر نباشه.. و این خودخوری وبلاگی.
کی میخوام آدم بشم؟!
وقایع نگاری یک حادثه
دیروز روز سختی بود. از اول حادثه که اومدم و دود غلیظ پنجره ی راهرو رو دیدم تا اونجا که آتش نشان ها دستکشهای سوخته ی چسبیده به دستشون رو به زحمت درمیاوردن هیچ کاری از دستم برنیومد جز اینکه دست خواهر کوچیکمو بگیرم و کنار کیف مدرسه اش که تکیه داده بود به دیوار وایسم و واسه کثیفی ریختن شیرکاکائو روی لباس ورزشی صورتیش دلداریش بدم. وسط مردمی که با فاصله از ساختمون شیش طبقه ناظر دود کردن و صدای انفجارها بودن و با موبایل ها فیلم میگرفتن.
تقریبا از اولش کنار ساختمون بودم قبل از اینکه بیشتر از دو سه نفر جمع بشن. طبیعیه آدم اولش کپ میکنه بدبختی منم کلید ورودی ساختمون همراهم نبود به حساب اینکه کنترل در پارکینگ همراهمه اونوقت نگو همین اول کاری برق راهرو و طبقه اول قطع شده بود. درمانده پشت در مونده بودم. نه زنگ همسایه ها کار میکرد نه کسی میتونست در رو باز کنه. اولش فکرم رفت به اینکه نیم ساعت خونه رو خالی گذاشتم آتیش بخاری و اینها زده تو زندگی و از واحد زده تو راه پله. همه تلاشم این بود که خودم رو برسونم به خونه یه جوری خاموشش کنم هرچند شدت دودی که بود نشون از یه آتیش جون دار داشت و یکی دوتا کپسول آتش نشانی کاری از پیش نمی برد. تمام تلاشم با همسایه ها پریدن از دیوار و حفاظ حیاط کنار پارکینگ بود. به اینجا که رسیدم شصتم خبردار شد که این دود و انفجار از طبقات نیست از پارکینگه و دود مثل هواکش از ساختمون پیچیده و بالا رفته. وضع طوری بود که همسایه های طبقات بالا سرشون از پنجره بیرون آورده بودن و با داد و فریاد کمک میخواستن که دارن خفه میشن. آتش نشانی کمتر از ده دقیقه پیداش شد و تا طرفای غروب ادامه داشت بالا پایین شدن آتش نشان ها. ولی خوشحالی چهره ی فرمانده گروه که آخر سر با یک لا زیرپیرهنی خیس عرق دم راه پله وایساده بود به چشم میومد "خوشبختانه جز یه پسربچه که کمی دچار نفس تنگی شده بود این حادثه تلفات جانی نداشت و آتش قبل از رسیدن به طبقات مهار شد"
ولی تو این حادثه پنج تا ماشین بطور کامل سوخت. یکیش هم ماشین پژو پارس ما که هنوزم قسط لیزینگ اش تموم نشده. اتفاقا کارشناس آتش نشانی کانون آتش رو همین ماشین مذکور اعلام کرد. جریان خودسوزی پژوهای ایران خودرو کی فکرشو میکرد گریبان مارو هم بگیره. بنده خدا همسایه بغلی مون سه تا ماشین تو پارکینگ داشت که سوختن٬ وضعیت بیمه ی بدنه ماشین هاشو نمیدونم. ما که نداشتیم.
پ.ن۱: توی بلا میگن آدم بازم باید شکرگزار باشه. که آتیش به طبقات نزد. تلفات جانی نداشت. توی پارکینگ بدون اکسیژن سوخته بود وگرنه شعله که میگرفت کار ساختمون تموم بود. تمیز کردن یک سانت دوده در برابر آجر آجر ساخت و ساز چیزی نیست. از یک کارشناس شنیدم که میگفت یک ماشینش بس بود برای ساختمون که مث نارنجک ستون ساختمون رو بیاره پایین.
یکی دیگه هم اینکه مادرم و خواهرم درست یک روز قبل از حادثه رفتند به مسافرت وگرنه مخصوصا مادرم تحمل فشار این پنج ساعت رو نداشت. حالا تا هفته ی دیگه یه جوری میشه جمع و جورش کنیم.
پ.ن۲: خدا پدر اون شیرپاک خورده ای رو که اول کار با آچار٬ فلکه اصلی گاز ساختمون رو بست بیامرزه.
پ.ن۳: این عکسها دو روز بعد از حادثه گرفته شده: (با این ماشین دست راستیه خاطره ها داشتیم!)
همچو اسماعیل
همچو اسماعیل٬گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از او گلو گر می کٍشد تا می کُشد
مولانا
پ.ن۱: امتحان بزرگی بود. سختی امتحان ابراهیم رو شاید خیلی درک نکنم ..
ولی اسماعیل...
گذشتن از خود٬ حتی با یقین ترین برهان ها کار ساده ای نیست.
سیاست اتوبوسی
توي اتوبوس٬ طرفاي شب٬ صندلي پشتي من يه پسربچه ي گمون کنم پيش دبستاني با پدرش نشسته بودند. پسره هم از اين بچه هاي سه پيچ٬ از اون مدل ها که يهو به ذهنشون ميرسه جواب تمام سوالهاشون رو قلمبه بگيرن و امشبه رو سر راحت زمين بذارن. در سلسله مباحث علوم طبیعی رفته بودن توي بحث منظومه ي شمسي و اينکه خورشيد ثابته و بقيه سياره ها دارن دورش ميچرخن و درعين حال دور خودشون هم ميچرخن و اينطوريه که روز و شب به وجود ميان. باباهه براي درک بهتر با حرکت دست مشت کرده هم واسه بچه اش و هم واسه مسافرا به صورت عملي کلاس آموزشي صددرصد تضميني برگزار ميکرد. رسيدن به اينجا که مثلا وقتي ايران روزه اونور زمين آمريکا شبه. پسره پرسيد «چرا کشور دشمن ما شبه؟!» باباهه گفت «نه باباجان کي گفته با ما دشمنه؟ ما با هيچ کس دشمن نيستيم.» هي از پدر انکار و از پسر شيش هفت ساله اصرار. باباهه رو کرد به باقي مسافرا که چه جوري تو کله ي بچه کردن دشمن٬ که تا ميگي آمريکا ميگه دشمن. آخرش هم با اين منطق که «مگه آمريکايي ها به کشور ما حمله کردن؟ تموم شد و رفت! مگه مارو اذيت کردن؟ پس تموم شد و رفت!» سعی می کرد بحثو خاتمه بده. پسره هنوز توجيه نشده سر اين رفت سراغ فصل بعدی پرسيد «پس اسرائيل چي؟!» باباهه از اين نگاهها به پسرش انداخت که يعني قربونت برم کوتاه بيا! ولي بچه جواب سوال ميخواد. گفت «چرا! اسرائيل دشمنه چون بچه هاي فلسطيني ها رو اذيت ميکنه دشمنه.» باز هم با يک "تموم شد و رفت" محکم سروته قضيه رو هم آورد. و سکوتي حاکم برمحيط اتوبوس تا رسيدن به ايستگاه آخر...
اين بود خاطره اي که من داشتم!
پ.ن۱: اینو میگن تاثیر باورنکردنی رسانه بر روی افکار عمومی. تازه به نظرم در بعضی موارد متعادل تر شده. مثلا اگر ده سال پیش درباره گفتگو و دوستی با آمریکا کسی حرف میزد برچسب ضدانقلاب با افکار التقاطی بهش میخورد. افکار عمومی سریع موضع میگرفت. ولی الان توی پیش زمینه ی ذهنی لااقل پدر قصه ی ما این مسئله حل شده.
پ.ن۲: سياست اعم از داخلي و خارجي جزوي از زندگي يک ايرانيه. هر روز دوروبرمون با تحلیلگران سیاسی قوی ای همصحبت میشیم و سر صحبت که باز میشه میبینیم که بقیه هم در مقام تئوریسین های خاموش لب به سخن باز میکنند.
پ.ن۱: قبل از انتخابات آمریکا یک روزنامه ی آمریکایی مقاله زده بود با این مضمون که نتیجه ی این انتخابات میتواند در انتخابات آینده ی ایران تاثیری مستقیم داشته باشه. به این معنی که مثلا اگر در آمریکا رئیس جمهوری رادیکال و جنگ طلب پیروز میدان بشه در ایران هیچ وقت امکان پذیر نیست که رئیس جمهوری سرکار بیاد با ایده های گفتمان و صلح و هم اندیشی جهانی. حرفیه برای خودش! ولی یک نکته ای رو نباید از ذهن دور داشت اینکه عمریه تحلیلگران و مفسران سیاسی دنیا در ارائه ی معادله ای برای تصمیمات آینده ی مردم غیرقابل پیش بینی ایران عاجز مانده اند.
نامرئی-پولدار بودید چه میکردید؟
یک بازی وبلاگ! شاید بیشتر شبیه انشاهای دوران دبستانمان. عاملش این دفعه یکی رفیق خوب(سهیل عزیز) و دیگری ذغال بد(خماری های پرنوسان این چند روزه) بود تا یک تکانی به این تخیل صاب مرده بدهیم.
اگر نامرئی بودی چکار میکردی؟
بعد از مدتی تفکر در اوقات بیکاری حول این موضوع به این نتیجه رسیدم که اصولا به این آرزو مفسده های متعددی مترتب میگردد. چون در آن صورت میتوان قانون و شرع و حجب و حیا و عرف و اینها را به چغندری بیش نگرفت و هرجا رفت و هرچیزی را دید. لذا با کنار گاشتن اینگونه موارد در صورت نامرئی بودن از جذاب ترین کارها سرکار گذاشتن خلق الله است. توی کوچه و خیابان و مترو سربه سر مردم میگذاشتم. چیزهایی را جابجا میکردم که کمترین اثرش شک کردن به عقل و حافظه شان باشد. چندتایی هم پس گردنی حواله ی کسانی میکردم که با پررویی حق مردم را میخورند تا به نوعی حق مظلوم از ظالم ستانده شود. برای هدفدارتر کردن اینگونه نامرئی زندگی کردن بازدید از بالاترین طبقه ی برج میلاد و سرکشی از چند موزه را هم در برنامه میگنجاندم. مسافرت خارج از کشور هم هرچند در صورت مرئی بودن پولدار بودن هم سفر راحتتری رغم خواهد خورد و هم هتل و مزایا تضمین میشد ولی از این جهت که برگه ی پایان خدمت سربازی و بالطبع پاسپورت ندارم از اولویت های بعدی ام خواهد بود. برای شگون مسافرتم اول به مکه ی مکرمه و مدینه ی منوره میرفتم و بعد دیگر نقاط دیدنی دنیا.
یک کار دیگر هم به نظرم بدک نبود یک سر میرفتم خیابان پاستور و دفتر دولتمردان که ببینم خداییش چه کار میکنند؟ و همین طور دیگر شخصیت های سیاسی. شاید کم و بیش تردیدهای سیاسی ام برطرف میشد. تاخود درون پرده چه تدبیر میکنند...
اگر ده میلیارد تومان داشتید چی میکردید؟
اولا که اذعان میکنم پول زیادی نیست به این حساب که با یک روز٬ نهایتا دو روز خرید خواهر یا مادر مکرمه تمام است (یا همسر گرامی ان شاالله!) ثانیا خب آپارتمان و ویلا در نقاط خوش آب و هوا٬ چهار دستگاه پژو دیویست و شیش٬ یک باب مغازه دونبش جهت سوپرمارکت٬ یک واحد تجازی در مرکز خرید گلستان(برای کاربری اش بعدا فکر میکنم) و یک کارخانه ی پدرمادر دار برای سوددهی در آینده و البته کارآفرینی که دیگر روی شاخش است. باقیمانده ی پول رو هم (حساب کردم پول کمی نیست) به دوستان و آشنایان میدهم بزنند به یک زخمی.
این بود انشای من!
از دوستان عزیزم آقای بانی٬ خانم پرنسس و آقای حبیب قاآنی دعوت میکنم برای این بازی. تا چه قبول افتد!
فرصتی برای تغییر
(۱)
گاهی وقت ها بد نیست آدم نو شود.. (در راستای تغییراتی اجمالی در قالب وبلاگ!)(۲) این عیدهای مشترک که امسال روزش هم بین کشورهای اسلامی هماهنگ شده خیلی میچسبند. عید سعید فطر مبارک!
زودآشتی
الهی !
دستم گیر که دست آویز ندارم
و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم
...ای دیر خشمٍ زود آشتی !
خواجه عبداله انصاری
پ.ن۱: عکس نقیضش در منطق ریاضی میشود فاجعه هایی در زندگی اجتماعی ما: زود خشمِ دیر آشتی!
درد گنگ

زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
پ.ن۱: گاهی٬ شعری می شود تصویری ملموس از ذهن ما متوسط ها.. مایی که از بیانش عاجزیم و حضرت شاعر چه خوب از پس ناگفتنی ها برمی آید. در ادامه مطلب از زندگینامه و مجموعه ای تقریبا کامل از آثار ه.الف (سایه) یا هوشنگ ابتهاج موجود است. اگر طالب باشید.
پ.ن۲: گاهی حنجره ای میشود زبانی رسا در بیان حرف دل ما.. ما متوسط ها! در ادامه مطلب نه٬ همین پایین لینک آهنگ "درد گنگ" از محمد اصفهانی قرار داده شده. دانلود کنید طالب میشوید!
درد گنگ (از آلبوم برکت محمد اصفهانی)
طعم توقیف
جای خوشحالی دارد ولی مسلما از مرحله ی ذوق زدگی اش گذشته. مجله ی دانشجویی ما با شیش ماه تاخیر بالاخره دراومد! حالا طولانی شدن پروسه ی چاپ به دلیل هماهنگی با دانشگاه و اینها به کنار٬ چهار ماه تو توقیف موقت مونده بود. به خاطر یک صفحه ی کاریکاتور. دیدن و درک کاریکاتور فهم می خواهد دیگر وگرنه یک ذهن توهم توطئه ای هر کاریکاتوری را در حکم محاربه با دین و امنیت ملی تلقی میکند. کلی دردسر کشیدیم و چونه زدیم تا حالی آقایان بکنیم. حالا اون صفحه کاریکاتور رو آپلود میکنم ببینید. طرحش رو با ذکر منبع از نشریه ستون آزاد کار کردیم. «ستون آزاد» یک ماهنامه ی طنز دانشجوییه مال بچه های گمون کنم دانشگاه آزاد مشهد که در سطح دانشگاه های کشور مشتری دارند. به قول خودشون پرتیراژ ترین نشریه ی دانشگاهی کشور. این دوست عزیز چاپ دومی ما آقای "یک محمد" هم با بچه های ستون آزاد سروسری دارند و ستون آزادی اند.
بله دیگه توی این حجم در سراسر کشور چاپ شده ولی به ما که رسیده برای یک دانشگاه جمع و جور در شمال کشور شده مایه ی توقیف. بگذریم! ما که این شماره آخری بود که درآوردیم و شد شماره ی خداحافظی با دانشگاه. ببینیم بچه های جدیدالورود چیکار میکنن. هرچند مدیر مسوولی برای ما مترادف بود با خرحمالی از بالا تا پایین٬ ولی به لذت یک نشریه که دست به دست بشه در دانشگاه می ارزید...خدا عاقبت این نشریه و دیگر نشریات دانشجویی رابه خیر گرداند الهی آمین!
![]() |
![]() |
پ.ن۱: ماه رمضان آمد. از سر این ضیافت دست خالی بلند نشیم. همین فردا پس فرداست که باید بیایم پست "عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت / صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت" بزنیم.
پ.ن۲: در راستای خودتحویل گیری مزمن٬ گذروندن آمار ۱۰۰۰ رو به خودم و کلیک کلیک قدم رنجه ی دوستان تبریک میگم.
دل را چراغانی کنید
...
ای روزهای آفتابی!
ای مثل چشمهای خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز آمدنت روشن!
این روزها که میگذرد هرروز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
متن کامل این شعر قیصر را با نام "روز ناگزیر" (که در راستای پست قبلی هم هست!) در ادامه مطلب بخوانید.
پ.ن۱: چشم انتظار روی کار آمدن دولت کریمه ی اورجینالیم!
تلقین
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
قیصر امین پور
پ.ن۱: ان شاالله که به خیر... می گذرد...
ساندویچ بزرگمهر
گاهی نمیدونم چی میشه اینطوری میشه. آدم نوشتنش نمیاد. نه اینکه حرفی واسه گفتن نباشه.منظورم حرفیه که حرف خودت باشه. اقلا خودت مشتاق شنیدنش از زبان دیگری باشی. شاید پستهای وبلاگ نشان از کم حرفی من باشه، ولی تا همین چند وقت پیش بیشتر می نوشتم که به سرنوشت "مچاله شوت به کنار تخت" دچار میشد..
همیشه عاشق کاریکاتور بوده ام.گاهی وقتها یک تصویر کار هزار کلمه رو میکنه. هرچند همیشه حسرت نداشتن استعداد در این زمینه رو داشتم ولی بعضی کاریکاتور ها و کشف عمق خطوط لذتی دارد وصف نشدنی. فکر میکنم با تصویر خیلی از حرفها رو بهتر زد. واسه بعضی تصویرسازی ها برای مجله دانشگاهی شاید شده یک هفته فکر کردم و سرچ زدم و طرح زدم تا از نتیجه کار راضی شدم.
از کاریکاتور میگفتم. این سایت هادی تونز از صفحه ی فیوریتم از پرکلیک هاست. بعدش بزی کارتون!
مال بزرگمهر حسین پوره. گرافیستِ پای کار مجله چلچراغ. خیلی ها رو میشناسم که چلچراغ رو به عشق صفحه ساندویچ بزرگمهر میخرن. تازگی ها هم توی تلویزیون پرکار شده. حتما این انیمیشن های سیاه سفید رو که ادای دین میکنند به داستان های قدیمی مثلا داستان شیرین و فرهاد و مهندسی معدن و دینامیت رو دیدید.
این کاریکاتور - کمیک استریپ رو به نظرم از دست ندید. فکر کنم مال دو شماره قبل چلچراغه. روایتی بومی شده از پطرس فداکار!
فعلا کاریشم نمیشه کرد
خسته ام از لبخند اجباری
خسته ام از حرفای تکراری
خسته از خواب فراموشی
زنــدگی بـا وهـم بیـداری
...
بعدالتحریر: بازم جای امیدواری است این تراک لبخند اجباری احسان خواجه امیری، نسبت به حس و حال دو ماه پیشِ "تنهای بی سنگ صبور / خونه ی سرد و سوت و کور / توی شبات ستاره نیست / موندی و راه چاره نیست ..." از محسن چاووشی.
گرگ
-«زندگی بهت یاده میده چطوری گـرگ بشی!»
-من نمی خوام گرگ باشم
-...
-چی؟ عرضه شو! چرا وارد بحث حاشیه ای میشی
پ.ن: مخلص "جک نيکلسون" بزرگ هم هستيم. با اون چشاش!
صبح امتحان
دیروز ما
زندگی را به بازی گرفتیم
امروز
او ما را...
فردا...!
پ.ن۱: صاحب این ورقه امتحانی٬ تا الان فارغ التحصیل شده ان شاالله!
پ.ن۲: کم کم به لحظات روحانی و ملکوتی شب امتحان نزدیک میشویم.
ملتی هستیم!
تمايل عجيبيست در وجود ما ايرانيها. بالابردن يک شبه ي يک نفر تا اون بالابالاها و بعد راحت تر از اونی که فکر کنی پايين کشاندنش.
نمونه هايش در تاريخ -حالا نه خيلي دور٬ همين دمِ دست- زياد است.
کافي است احساس شود شخصي يا گروهي مظلوم واقع شده آن موقع هست که از جان و دل هلش دهيم به بالا و حاميش شويم. بعد که حس کردیم دارد پررو می شود زیرپایش را خالی میکنیم.
این هم فکر کنم از همین سنخ است٬ مثلا زياد میبینیم ادمهايي که خودشان را اهل فوتبال مي دانند ولي موقع ديدن بازي٬ طرفدار تيم ضعيفه مي شوند يا منتظر مي شوند ببینند کي گل اول را ميخورد تا برایش بوق دست بگیرند.
نمی دانم این میل جمعی علتش چیست؟ فایده هایش بیشتر است یا آسیب هایش. ولی هست!
ملتي هستيم قهرمان ساز و قهرمان کُش! افشين قطبي جونشو برداشت و دررفت...
مناجات
کار مرا آسان گردان
زبانم را به تکلم یاری ده
...
بار الها! مرا در زمره ی بندگان غُـرغُرویت قرار مده
[آمین]