پاره سنگ با خشم فرود می‌آید. هابیل نقش زمین می‌شود. خون می‌جوشد. قابیل بهت زده خیره بالای سر برادر ایستاده‌ است. من چه‌کار کردم؟
نعش نیمه جان تمام رمقش را جمع می‌کند تا شاید خود را از زمین جدا کند. دستها بالا می‌روند و دوباره پایین می‌آیند. عرق سرد بر پیشانی‌ می‌خشکد. من دوباره چه‌کار کردم؟!
لب‌ها به جان کندن می‌جنبند. ناله‌ای نحیف بیرون می‌آید. گویی کمک می‌طلبد. سنگ خونین مسیر تکراری را می‌پیماید.
قابیل به دوربین زل می‌زند: من هــی دارم چه‌کار می‌کنم؟!

...