یک و سی و هشت دقیقه
الان ساعت یک و سی و هشت دقیقه نصف شب است و من هدفون سفیدی که بندش کوتاه
است و وقتی میخواهی آهنگی چیزی بچپونی توی مغزت ناچاری قوز کنی روی کیبرد و
مثل بز خیره شوی به مانیتور، به گوش دارم و حین تایپ کردن به فکر
چرایی و چگونگی این زندگی دوست داشتنی سگی هستم. تازه الان برای من سر شب
است. بعضا تا 3 هم پای کامپیوتر هستم و هی دور میزنم. نیت فیس بوک هم
بکنم اون صاب مرده پایین صفحه را آفلاین میکنم تا تلاش بچه های
روزنامه برای ثبت ساعت خوابم ناکام بماند. ابراز شگفتی شان وقتی خودشان
تا بوق سگ
بیدارند و فیس بوک را شخم میزند جای تامل دارد. دنبال حرف و سوژه ای
هستند دیگر. از بس بیکارند این روزنامه نگارها و اشخاص وابسته به این شغل.
اگر نبودند که میرفتند دنبال یه شغل شرافتمندانه و هی ور رفتن با روحیه
دیگران را سرلوحه ی زندگی شان قرار نمیدادند. یکی هست توی بخش صفحه بندی
(صفحه بندی بر وزن ماست بندی. اصرار بر واژه جایگزین صفحهآرایی اصراری
بیهوده ایست
از نظر نگارنده) از بستن صفحه اش و فیس بوک گردی و طیّ طریق در
بازی فخیم اَنگری بِرد که فارغ میشود بند میکند به بند کردن به دیگران و
تعریف شیرین کاری ها و خاطراتی که دارد و البته تهیه و ایجاد موقعیت خاطره
جدید برای تعریف کردن در روزنامه شیفت صبحش لابد. از حق هم نگذریم راوی
قهاریست و تا جایی که جا دارد و بی توجهیام موجب دلخوری اش نشود و نیمچه
رفاقت مرام بازانهای که داریم خدشه دار نشود توجه نسبتا مبسوطی مبذول
میدارم.
دیروز خاطرهی یک جشن تولد را داشت بزرگنمایی میکرد.
تولد یکی از بچه های تحریریه برداشتهاند کیک را غافل گیرانه کوباندهاند
در صورت صاحب
تولد یا "تولّدٌ الیه". طرف رفته دو تا جعبه شیرینی تر و یه کیلو کیک خریده
که
هم حالی به دیگران داده باشد هم به خودش بعد طی یک حرکت خرکی مورد
اصابت انبوهی از خامه و شکلات قرار گرفته. البته جریان زیر سر این رفیق
خاطره ساز ما
نبوده و یکی از بچه های سرویس سیاسی شاید با نقشه قبلی هوس شوخی شهرستانی
کرده و هوف. تِر تِر خنده... اصلا کار جالبی نیست. همین گرفتن تولد در محیط
کار. همین یک ماه پیش بر اثر اصرار و تحریک بچه ها، مجموعه صفحهبندی و
تصحیح و حروفچینی را جمیعا با بستنی مورد تفقد قرار دادم بدون اینکه تقارن
این
حرکت را با سالگرد تولد به رویشان بیاورم. ولی لو رفتن جریان همان و هی تا
شب
قدردانی از توجه و لطف و مهربانی دخترکان اتاق همسایه بابت تبریک پرپیازداغ
سیرداغ شان همان. تا من خر
باشم در همچین محیطی شیرین نشوم. ضایع است دیگر. انگار سالگرد تولد چه
رخداد مهمی ست. گرامی داشتن سالگرد اجلال نزول آدمیزاد که به سر دنیا پیشکش
به سر خودش هم گلی نزده از آن کارهاست. تبریک و پاسداشت ندارد. آن هم با
این وضع! طرف کیک خورده وسط صورتش
شده مضحکه کلی آدم. جالب این است که عصر آمده شنگول و بشاش. کسی نداند
انگار کلی هم حال کرده. یا اصلا برنامهاش بدون این سورپرایز لطیف، ناقص
میمانده و
چه بامزه و اینها.. یا اینکه تصمیم گرفته خود را حال کرده بنمایاند. خب
گاهی آدم بهتر است به روی
خودش و دیگران نیاورد. اگر چرخ روزگار بر وفق مراد نمیچرخد. اگر حال و روز
خراب است. روزی "بَر تو" و روزی "برای تو". چیزیست که بوده هست و خواهد
بود. متنها برای بعضی ها تقسیم بندیاش "روزهایی" بَرتو و نهایتا
"نیمروزی" برای تو است. تو فکرم که برای برنامه نصف شبهایم به جز چشم
گذاشتن پای این کامپیوتر خراب شده و دیدن فیلم و خواندن چخوف و مجلات و
روزنامههای بیات شده یک
کار مفیدتر هم بگنجانم آن وسطها. خوبیاش این است که صبح ها بیکارم و
میتوانم تمام و کمال برنامه لحاف تشکم را اجرایی کنم. به غیر از روزی که
برای ریاضی درس دادن به دو
تا جزغل بچه مدرسهای باید سحرخیزی پیشه کنم. از ظهر روز قبلش مصیبت
میگیرم. ساعتم که زنگ میخورد به خودم فحش میدهم و بیدار میشوم. قبلا که
همین هم ازم
برنمیآمد. فحش دادن که البته توانایی خاصی نمیطلبد و کودک انسان از بدو
هل
داده شدن در جامعه به سرعت فرا میگیرد. با یک خواب دو سه ساعته بیدار شدن
را میگویم. سابقه
افتادن از درس چاهار واحدی را نیز به اثر عدم توانایی در این مورد در
پروندهام دارم. این هدفونه دیگر دارد ستون فقراتم را با چالش روبرو
میکند.
اصلا گور پدر هدفون. گور پدر این فولدر موزیک که با این همه ترک رنگ وارنگ
موسیقی موقع انتخاب کردن اینقدر خالیست. بازی انگری برد را عشق است. بازی
کردنش در حالت درازکش و پرتاب این پرنده های بی اعصاب با آیپاد تاچ حالی
میدهد که نگو. فردا صاحبش که با باطری خالی دستگاه روبرو میشود بیدار
نیستم که چشم تو چشم بشوم. چند شب است که اینطور است. فول شارژ تحویل
میگیرم و رو به موت تحویل میدهم. شاید از فردا اینطور نباشم. چشمهایم که
گرم شد یارو را بزنمش به شارژر. شاید هم کلا این برنامه شب و روز وارونه را
یک جوری هدفمندتر بکنم. فعلا که خوب جواب میدهد. راضیم ازش.
+ نوشته شده در چهاردهم مهر ۱۳۹۰ ساعت توسط علیرضا
|