نمیتوانم بگویم این فیلم را دوست دارم یا نه!

[زندگی در محله جریان دارد. از بازی‌های کودکانه شادی پرمی‌کشد. لبخند از لب صف نانوایی زمین نمی‌افتد. همسایه‌ای برای آش نذری از قلم نمی‌افتد. دسته گل و هدیه روز مادر سرجایش است. دور یک سفره نشستن رونق دارد. جای خالی افراد خانواده فراموشی نمی‌آورد. نامه‌ها بوی گل یاس می‌دهند.
- یک فریم تاریک فاصله -
برگ ریزان است. شادی کودکان با درهای از پشت قفل شده محصور است. تردد عابران بوی بدگمانی می‌دهد. پچ پچ همسایه‌ها تمامی‌ ندارد. هر همسایه‌ یک دستگاه پیشرفته ثبت ورود و خروج و آنالیز نتایج. دیالوگ یک مادر و دختر: سلام ... خداحافظ. سفره‌های غذای یک نفره. سکوت جواب سکوت. جدایی. دوری. عذاب.]
تا همین اندازه. نمی‌خواهم رابطه‌های پیچیده قصه و شخصیت های ریز و درشت آن را روی داریه بریزم. به بیگناهی یا گناهکاری پرستو هم کاری ندارم. از ایرادهای دراماتیک قصه و جای برش‌های قیچی سانسور هم  می‌گذرم.
شرایط قبل و بعد فریم تاریک را در نظر بگیریم. آدمهای قصه آنقدر سرشان در زندگی‌ است که این تفاوت را نمی‎بینند. حتی شرایط موجود را نوعی ایده‌آل به چشم می‌آید. نوعی پیشرفت. ولی اگر هر کدام در جایگاه ناظری بیرونی قرار بگیرند خوب حس می‌کنند که لااقل یک جای کار می‌لنگد.

تماشای این کنتراست یک سوال را طرح می‌کند: چرا این شد؟

با کدهایی که فیلم داده حتی می‌توان به صورت پرسشی چندگزینه مورد بررسی قرارش داد. کجای راه را اشتباه رفته‌ایم که این نصیبمان شده؟ میتوان یقه‌ی کدام گزینه را گرفت؟
الف- شکاف نسل‌ها                           ب- عافیت طلبی
ج- تنوع طلبی                                   د- موش دواندن و توطئه‌ی عده‌ای
ه- تحجر و واپس‌گرایی                         و- گذار از سنت به مدرنیته
ز- از یاد بردن هویت                            ح- ...

ممکن است جواب، چندتا از این گزینه‌ها یا همه موارد و یا چیزی باشد غیر از اینها.
ولی مطمئنا پاک کردن صورت مسئله پاسخ آن نیست.
پذیرفتن مسئله اولین قدم برای رسیدن به حل آن است.
سوال درد دارد. نگرانی برای پیدا کردن و عملی کردن راه حل از آن بیشتر.
این است که هنوز نمی‌توانم بگویم "زندگی با چشمان بسته" را دوست دارم یا نه!